سـازمان مُـوَحِّدین آزادیخـواه ایـران

بسم الله الرحمن الرحیم

خطرناکترین دام استبدادی و عادلانه ترین موضع گیری

بنابر ناآگاهی یا بنابر دشمنی یا بر مبنای تبلیغات استبدادی - استعماری، معمولا سعی شده که ماهیت و عملکرد نظامهای استبدادی و احزاب و جریانات استبدادی به دینی یا قومی یا هر دوی آنها نسبت داده شود، همان چیزی که «استبدادیان کذاب» دنبال آن هستند و همیشه در پی تلقین و تحمیل آن بوده اند. طبعا این را باید دانست که هیچ وقت حکــومت استبدادی در فضــاء و خــلاء بوجود نمی آید، بالاخره استبدادیان باید خود را به قومی و دینی منتسب کنند، تا بتوانند به بهانۀ آن و در سایۀ آن سلطۀ خود را تحمیل و مردم و دینی را به قبضۀ خود در آورند. و چون اهل استبداد و سلطه گری به چیزی جز «قدرت و سلطۀ خود»  نمی اندیشند و به اصل و برنامۀ دیگری ایمان و اعتقاد ندارند، و هر قضیه ای را در پای آن قربانی می کنند، در نتیجه «قوم مستبدین» قومی است که در سایۀ آن به قدرت و سلطه گری می رسند و عامل نظام استبدادی می شوند، و «دین مستبدین» دینی است که انحصارات مادی و قدرت استبدادی حاکم را حفظ و توجیه میکند. بدین ترتیب، بجای اینکه اقوام و ادیان نجات پیدا کنند و رشد و ترقی نمایند، به دام استبدادیان و سلطۀ مطلقه و انحصارات مادی آنها در می آیند و زیر سلطۀ آنها «منحط و راکد» می گردند. و متفکر و اندیشمند بزرگ اسلامی عبد الرحمن کواکبی نیز در رابطه با ماهیت استبداد در کتاب: طبائع الإستبداد و مصارع الإستعباد (خصلتهای استبداد و قیدهای بردگی) در فصل «الإستبداد و المال» چنین گفته است: الإستبداد لو كان رجلاً و أراد أن يحتسب و ينتسب لقال: "أنا الشرُّ، و أبي الظلم، و أمّي الإساءة، و أخي الغدر، وأختي المسْكَنة، وعمي الضُّرّ، و خالي الذُّلّ، و ابني الفقر، و بنتي البطالة، و عشيرتي الجهالة، و وطني الخراب، أما ديني و شرفي فالمال المال المال": «اگر استبداد کسی بود و می خواست حسب و نسب خود را بیان نماید، چنین می گفت: من شر و بلا هستم، پدرم ظلم و ستم است، مادرم بدی و بدرفتاری است، برادرم خیانت و پیمان شکنی است، خواهرم فلاکت و بدبختی است، عمویم ضرر و نداری است، دائی ام ذلت و زبونی است، فرزندم فقر و کمبود است، دخترم بی کسب و کاری است، عشیره ام جهالت و نادانی است، وطنم خرابی و ویرانی است، اما دین و شرفم، مال است و مال است و مال». و فی الواقع داستان همینطور است، چرا که مستبدین جز خودپرستان بی دین و بی شرف و بی قوم و بی وطن بیش نیستند و در مقابل هیچ چیزی احساس مسئولیت نمی کنند. و راه رسیدن به قدرت و حکومت استبدادی و کسب امــوال نامشروع را در انتساب خود به چیزهایی می دانند که زمینه دار بوده و از طریق آنها میتوانند به اهداف ضد بشری خود برسند. بنابر این، بدیهی مینماید که در این راستا دین و قوم غالب را مدنظر داشته باشند و خود را به «دین رایج و قوم غالب» منتسب سازند. و طبعا بعد از رسیدن به قدرت و حکومت نیز سعی میکنند که امکان جدایی بین نظام استبدادی و مردمان شکار شده ممکن نگردد؛ و همین وضعیت باعث می شود که دیگران نیز آن گرفتاران را عوامل استبداد تصور نمایند! و  اینچنین سعی می کنند و برنامه ها ترتیب میدهند تا اقوام و ادیان و جوامعی را به رنگ خود درآورده و گرفتار دامهای خود گردانند و آنها را «استبدادمنش و دیگر ستیز» بار آورند. و متعاقب آن، دیگران و خاصتا قربانیانِ حکومت و عملکرد استبدادی، آنها را (که در واقع گرفتار و آلت دست استبداد بوده اند)، همراه با استبدادیان، جنایتکار و ضد بشری تلقی می کنند. و این در حالیست که برای هر کسی و هر قوم و دینی باید حساب جداگانه ای باز کرد، تا به هیچ طرفی ظلم نشود،  کمااینکه در منهج توحیدی اسلام هر فرد و شخصی مسئول کار و عملکرد خویش است. در این باره تبیین: «مردم، دین، و دولت در چنگال استبداد» بسیار خواندنی است.

این وضع از دیر زمان وجود داشته و حالا نیز ادامه دارد، و هر قوم و دینی، زمانی که آلت دستِ مستبدین و ائمۀ استبداد و شرک و مادیت گشته و وسیلۀ ظلم و سلطه گری آنها شده، بسیار ضعیف و منفور شده است، و همین است که بیشتر ادیان و همچنین بسیاری از مکاتب و مناهج بشری، وضع بسیار بد و نا مناسبی پیدا کرده اند. و طبعا داستان تحریف و عقیم سازی مُحتوای کار پیامبران و تمام رسالات الهی (که عالیترین و انسانی ترین مناهج و تعلیمات را برای بشریت آورده اند) نمونۀ این واقعیت تلخ و تأسف آور است. کمااینکه تعدد پیامبران (علاوه بر ضرورت تکامل و جامع شدنِ دین توحیدی اسلام) ناشی از مسخ و منحط شدن عقاید و مناهج و برنامه های آنها بوده است. بنحوی که مُحتوای این رسالاتِ توحیدی توسط مستبدین و رؤسای مطلقۀ مذهبی توجیه و استخدام گردیده، و از طریق تحریفات لفظی و محتوایی و جعلیات و ساخته کاری و نهایتا جانشینی نظرات خرافی و استبدادی (بجای متن رسالات توحیدی و آزادیبخش) دچار رکود و انحطاط شده اند. و دراین رابطه باید گفت که مثلا «یهودیان و رؤسای یهود» که می بایست مخالف نظام فرعونی و مناهج فرعونی باشند به جنایتکاران و استبدادیان و حرام خوارانی تبدیل شدند که روی فرعون و روش فرعونی را سفید کردند. و همین بود که در سایۀ استبداد و انحطاط واقع شده وضعی پیش آمد که رسالت اخلاقی عیسی مسیح را (جهت نوسازی کار توحیدی موسی) اقتضاء می کرد. اما مستبدین و ائمۀ شرک و استبداد و مادیت یهود، بجای استقبال در پی انکار بعثت عیسی مسیح بر آمدند؛ و حتی بجای شنیدن سخنان ایشان و توجه به محتوای رسالتش خواستند او را به صلیب بکشند و بصورتی فجیع و وحشیانه ای او را به قتل برسانند، کاری که مختص مستبدین و ائمۀ استبداد و شرک و مادیت در طول تاریخ بوده است. اما متأسفانه کار و رسالت عیسی مسیح نیز به همین شیوه به فساد و انحراف و استبداد کشیده شد، و حتی دین مسیحی تبدیل به «دین امپراتوران رومی» گشت؛ و حتی توسط این امپراتورانِ سلطه گر رواج و رسمیت پیدا نمود و دین رسمی آنها گردید. و باید دانست که رواج مسیحیت در اروپا ناشی از تبدیل دین مسیحی به دین رسمی امپراتوری روم می باشد، که بعدها سر از نظام پاپی و کلیسایی درآورد، و آنگاه اوضاع حتی بدتر گردید، و از دین «اخلاقی و توحیدی مسیحی»، نظام قرون وسطایی پاپ و کلیسا متولد گردید (قرون وسطای مسیحی)، نظامی که نمونۀ توحش و جنایتکاری در تاریخ بشر گشته است، و آشکارا بدترین و جانی ترین نظامهای استبدادی را به حکومت قرون وسطای مسیحی در اروپا تشبیه می کنند. و تبدیل دین مسیحی به دین رسمی امپراتوران رومی و دین پاپ و کلیسا یکی از عوامل اساسی طرد و انزوای این دین در اروپا و کلا بلاد غربی گردید، چونکه غربیان آن را «استبدادی و آلت جنایتکاری و فسادکاری» یافتند. و حالا که به ادیان یهودی و مسیحی می نگریم (ادیانی که در اصل توحیدی بودند و برای مقابله با فرعونیان و ظالمان و جهت خنثی کردن ظلم و ستم بر بشریت نازل شدند) از سرنوشت آنها متأثر و متأسف می شویم، زیرا همان ادیان اکنون دین «غاصبان و آدمکشان صهیونی و صلیبیان استعماری» گردیده و نماد اشغالگری و غارتگری شده اند.

و اما داستان اسلام و استبداد: به تأکید کار اسلام و مسلمانی زمانی به شکست انجامید که سرنوشت اسلام و مسلمین و اداره و اجرای اسلامیت به دست مستبدین و نظامهای استبدادی افتاد، و اصول نظام اسلامی مبنی بر بیعت و شوری و عام بودن رهبری اسلامی (خلافت مردمی) برچیده شد. این وضع شوم و استبدادی به تأکید و به اتفاق آراء از حکومت معاویه بن ابوسفیان و نظام استبدادی او شروع می شود، و سخن معروف معاویه نیز در این رابطه بسیار مشهور است که گفته است: «من با رأی و رضایت مردم به حکومت نرسیده ام تا با رأی و رضایت آنها کنار بروم». البته با توجه به اینکه موضوع اسلامیت و مسلمانی، هم روشن و آشکار بوده و هم سابقۀ حکومت پیامبر و خلافت راشده پشتوانۀ آن بوده (و تعلیمات توحیدی نیز در میان مردم رایج بوده است)، در نتیجه هیچ مستبدی در طول تاریخ اسلام و هیچیک از نظامهای استبدادی نتوانسته اسلامیت و مسلمانی را آنقدر بدنام کند که مایۀ زوال آن در جامعه ای شود. و بجای آن، جوامع اسلامی همیشه مستبدین و نظامهای استبدادی را از اسلامیت و مسلمانی جدا نموده و عملکردشان را غیر اسلامی تلقی کرده اند. و موضع مسلمین نسبت به نظام استبدادی معاویه (بعنوان اولین نظام استبدادی و غیر اسلامی) نمونۀ این واقعیت است، بنحوی که سقوط نظام استبدادی بنی امیه از طرف مسلمین نه بعنوان سقوط نظام اسلامی، بلکه به مثابۀ نظام استبدادی بنی امیه تلقی گردید، و عباسیان بعنوان علمداران اسلامیت جانشین آن شدند. این وضع ادامه داشته....... تا رسیده به نظام عثمانی و همچنین نظامهایی مثل فاطمی و صفوی و...... و در طی این مدت طولانی اسلام و مسلمین (که زیر سلطۀ مستبدین و نظامهای استبدادی مختلف بوده اند) نتوانسته اند وضع مشخصی را اثبات کنند. و طبعا به سبب «عدم وجود جامعه ای اسلامی و نظامی اسلامی» متأسفانه اهداف توحیدی قرآن در طول تاریخ هزار و چهارصد ساله نه تنها عقیم و ذهنی باقی مانده؛ بلکه اسلامیت و مسلمانی به مذاهب قرونی و راکد شده تبدیل گشته است. و علت چنین مصیبتی اینست که اسلام و مسلمین مسلوب الإراده و زیر چنگال مستبدین قرار داشته اند و امور آنها بنابر هواها و اهداف استبدادیان رقم خورده است. و در این میدان تظاهر مستبدین و نظامهای استبدادی به اسلام و مسلمانی، نه ناشی از تدَیُّن آنها، بلکه ناشی از اعتقاد مردم و جوامع مسلمان به اسلام و اسلامیت بوده است، یعنی دینی که مستبدین و نظامهای استبدادی برای رسیدن به «قدرت و حکومت» و نیز تداوم سلطۀ استبدادی خود می بایست بدان می چسبیدند. و چونکه ناچارا دین توحیدی اسلام میبایست «پوشش نظامهای استبدادی» باشد، در نتیجه استبدادیان همیشه اسلامیتی را رواج داده و مُجاز کرده اند که نه خطری برای نظامهای استبدادی داشته باشد، و نه چیزی از اهداف توحیدی اسلام متحقق گردد. و بدین شیوه آیات و مقاصد قرآن عقیم مانده و کتاب مُنزَل الله کتابی منزوی و کتاب تاقچه ها و کتاب مردگان و کتاب فالگیران و....... شده است. اینست که آنچه از اسلام و اسلامیت باقی مانده و زمینۀ تداوم داشته «امور شخصی» آنست (آنهم با محتوایی تاریخی و شرک آمیز!)، و آداب و قواعدی که بیشتر موانع زندگی بحساب می آیند تا زندگی بخش! و معمولا به درد کسانی میخورند که فاصلۀ چندانی برای ملاقات با مَلِک الموت و ترک دنیا ندارند. و این همان دینی است که استعمارگران نیز خواستار آن هستند و میخواهند اسلامیت «محصور در امور شخصی» گردد، و روی همین مبناست که منادی جدایی و دوری اسلام و مسلمین از سیاست و حکومت و رهبری می شوند. بنابراین، شعار استعماری - استبدادیِ «جدایی اسلام از سیاست و حکومت و رهبری» ریشه دار و سابقۀ طولانی دارد و فی الواقع از دورۀ معاویه شروع می شود؛ و از وقتی که نظام اسلامی و اصول حکومت اسلامی مُلغی گردید و اسلامیت و مسلمانی در فقه احکام و امور شخصی خلاصه گشت. و طبعا آنچه خواست اساسی موحدین آزادیخواه می باشد اینست که اسلام و اسلامیت باید از قرآن مُنزَل و با استفاده از «سنت مسلم نبوی و قوانین علمی و عقل بشری» اخذ و دریافت گردد و بنابر «اجتهاد در زمان و مکان» به اجراء درآید. و این یعنی «اسلام اجتهادی» و «اسلام «توحید و آزادی». و به تأکید اسلام و اسلامیت و دین توحید و آزادی هرگز نباید از «ائمۀ استبداد و شرک و مادیت» و بر اساس «خرافات و جعلیات مذهبی» و ماهیت و عملکرد «آخوندهای فرقه باز و خودپرست» و با توجه به «تبلیغات استعماری و اسلام ستیزانه» اخذ و دریافت شود. کمااینکه این دین وحی شده برای زوال و نابودی این اضداد بشری نازل شده است. در این رابطه به تبیین: «مَبانی اخلاقی شناخت: اِخلاص، آزاد اندیشی، و راهرَوی» مراجعه شود.

در رابطه با استبداد و تشیع: علوی بودن یا طرفداری از علی و فرزندانش (که خاصتا در مقابل طرفداری از معاویه و فرزندانش رواج داشته و حالا سر از تشیع صفوی یا ولایت فقیهی درآورده است) من البدایه چنین نبوده، و حتی در مراحلی از تاریخ (از جمله بعد از شهادت حسین) وجهۀ افتخار آمیزی داشته است، تا جایی که بزرگانی امثال ابوحنیفه و شافعی نیز به علویان نزدیکی داشته و در برابر امویان و عباسیان با آنها هم موضع بوده اند. این قضیه یعنی علوی بودن در دورۀ خودش تماما یک «اصطلاح سیاسی» بوده و به معنای ترجیح علی و بعدا فرزندانش بر امویان و عباسیان در امر حکومت و خلافت بوده و به مذهب و اجتهاد ارتباطی نداشته است. و در نتیجه خیلی ساده یک علوی (شیعۀ علی) در همان حال که طرفدار علی برای حکومت و خلافت بحساب آمده، هیچ تضادی با این امر نداشته که «دوستدار ابوبکر و عمر» باشد و برای آنها احترام قائل شود، و شیعه یان زیدی (که حالا هم وجود دارند)، جزو این دسته  بوده اند. اما همین علویت (و طرفداری از علی) بعد از علم شدن آن توسط ائمۀ شرک و استبداد و مادیت سر از یک شیعه گری خرافی و شرک آمیز و یک یک مذهب انتصابی و عصمت ساز در آورد؛ تا جایی که در دورۀ صفویه اصلا دین مستقلی گردید! و همراه با لعنت و نفرین صحابه و خلفای راشدین از اسلام و مسلمین بکلی از فاصله گرفت؛ و حتی احادیثی جعل کردند مبنی بر اینکه: «شیعه کسی است که در هیچ چیز مثل سایر مسلمین نباشد!». و بدین شیوه، علویت و طرفداری از علی سرانجام به دین و مذهب مستبدین صفوی و دین و مذهب نظام ولایت مطلقه و آخوندهای مستبد و فرقه گرا و خرافه باز تبدیل شد، بنحوی که اکنون تشیع صفوی و شیعه گری ولایت فقیهی و جشنهای فرقه ای و عاشوراهای خونین تر از عاشورای حسین و جشنهای غدیری و مراسم عُمرکشان و امثال اینها دارای اختلاف صد در صد با آن عَلَویتی است که در صدر اسلام وجود داشته و مدعی انحرافِ بنی امیه و بنی عباس از «توحید و نظام اسلامی» مبنی بر بیعت و شوری بوده است. و خلاصه وار اینکه: اکنون تشیع (تشیع صفوی – ولایت فقیهی) دین و مذهب مستبدین و مشرکین و فرقه بازان در ایران گردیده و تنها با زور استبداد و پشتبانیِ استعمارگران قابل بقاء و دوام است. همچنین باید دانست که یکی از عوامل سیطرۀ صفویان خرافه باز و فرقه گرا بر ایران (علاوه بر شمشیر صفوی)، نظام خانخانی و ظالمانه و پر فساد مغولان بر ایران بود، و طبعا ظلم و فساد بلاحدود آنها باعث گردید که مردم ایران از «وضع موجود و متشتتِ حاکم» مأیوس و به تنگ آیند، و بدین جهت مقاومت چندانی در برابر شمشیر صفوی صورت نگرفت. البته مردم ایران تصور مشخصی در رابطه با ماهیت صفویان و مبنی بر لعنت و انکار مسلمین و تحمیل شرک و خرافه پرستی نداشتند، چرا که آنها قبل از هر چیز صوفی مسلک بودند وحتی جَدّ آنها صفی الدین اردبیلی «شافعی مذهب» توصیف شده است. همچنین در اینکه دُوَل استعماری غرب در جهت دهی به مسیر کار صفویان در مقابله با مسلمین نقش بزرگی ایفاء کردند شکی وجود ندارد (خاصتا در عداوت با دولت فراقومی عثمانی، که مظهر قدرت مسلمین و سنگر مستحکمی در برابر استعمارگران غربی بود و بخش وسیعی از اروپا را در تصرف خود داشت). و حتی مسئلۀ همکاری بین صفویان و غربیان در زمان شاه عباس وارد مرحلۀ علنی گردید، و حضور «برادران شرلی انگلیسی» در ایران و در زمان شاه عباس (جهت تعلیم و فرماندهی جیش صفوی در مقابله با دولت عثمانی) امری معروف و تاریخی میباشد، و این مأمورانِ استعماری تا جایی نفوذ کردند که رابطۀ شخصی با شاه عباس پیدا کنند. در این رابطه به «کتاب غرب زدگی» از جلال آل احمد، فصل «سرچشمۀ اصلی سیل» مراجعه شود.

اما یک سؤال اساسی که اینجا وجود دارد اینست که: چرا با وجود اینکه تشیع صفوی از اول به زور استبداد و شمشیر لعنتچیان تحمیل شده، اما بازهم این راه و روشِ سیاه و نکبت بار تا حــال تداوم یافته و زائل نشده است؛ و حتی در سال ۱۳۵۷ و در قالب نظام ولایت مطلقه مجددا به «قدرت و حاکمیت» رسید؟! این سؤال بحث اصلی ما نیست، بلکه بحث ما در اینجا مسئلۀ انتساب مستبدین به اقوام و ادیان و جوامعی است که بوسیلۀ آنها سلطه گری می کنند. اما باز درجواب این سؤال می گوییم: اولا در قرون اخیر همۀ مذاهب اسلامی منحط و منزوی شدند، و انحطاط مسلمین در پانصد سالۀ اخیر امر واضح و پذیرفته شده ای می باشد. در نتیجه عدم وجود جانشینی برای تشیع صفوی یک عامل اساسی در استمرار تشیع صفوی در ایران بوده است. ثانیا سلطۀ مستمر استعمارگران غربی بر ممالک اسلامی عامل اساسی دیگری بوده است، زیرا نفع استعمارگران سلطه گر در استمرار تشیع صفوی جهت سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» امر واضحی می باشد. بگذریم از اینکه در مملکتی مثل ترکیه! که مرکز اسلام و نظام خلافت! بود؛ اسلامیت و دعوت اسلامی در آن بکلی ممنوع شده است. ثالثا نظام استعماری و خیانتکار پهلوی (که زوال اسلام و اسلامیت هدف اصلی آن بود)، بیشتر خشم و نا رضایتی مردم ایران را متوجه استعمارگران غربی کرد، تا مذهب خاصی مثل تشیع صفوی. و چون در این میان و در سایۀ استبداد پهلوی، مردم ایران خفه شده بودند و رشد و آگاهی چندانی نداشتند (و از جمله نسبت به نظام ولایت فقیهی چیزی نمی دانستند)، و کار امثال علی شریعتی نیز فرصت و مجالی برای ظهور و رواج پیدا نکرد، در نتیجه گرفتار نوع جدیدی از صفویت شدند، صفویتی که زیر نام «نظام ولایت فقیهی» ظاهر گردید؛ و بدین شیوه مجددا به دام مشرکین قدرت پرست و اهل زد و بند با استعمار گرفتار شدند. البته صحیح است که نظام ولایت فقیهی مصیبت عظمای ایران شده است، و لکن همین مستبدین نظام ولایت مطلقه (در سایۀ مفاسد و عملکرد استبدادی خود) تیشه به ریشۀ تشیع صفوی - ولایت فقیهی زدند و ماهیت و حقیقت آن را عملا به مردم ایران معرفی کردند. اما آنچه خطرناک میباشد تداوم نظام ولایت مطلقه و منتسب کردن آن به «قوم و مردم خاصی» که آنها نیز (مثل سایر اقوام و مذاهب و مناهج) تحت هیمنۀ همین نظام استبدادی و فرقه گرا و اهل معامله با استعمارگران قرار دارند و آنها نیز مثل سایرین قلع و قمع می شوند. و خطر اصلی همینجاست؛ و در این رابطه باید از دام استبدادیان و تبلیغات استعماری رَست و در رابطه با آن موضع واقع بینانه و عادلانه و نجات دهنده اتخاذ نمود. ما باید به این اصل ایمان و اعتقاد داشته باشیم که نزد آخوندهای نظام ولایت مطلقه و حکام آن نه خرافات و افسانه های تشیع صفوی ارزش و اعتباری دارد نه فارس و فارسیت، بلکه کل مسئله نزد آنها اینست که با «عَلَم کردن تشیع و فارسیت و انتساب خودشان به آنها» در پی استمرار سلطۀ استبدادی خود میباشند. مثل صفویان و دقیقا مثل شاه اسماعیل صفوی، که هم بنیانگذار تشیع صفوی بود، و هم از کاسۀ سر دشمنانش جام شراب درست می کرد و باده نوشی می نمود. یا مانند نظام پهلوی؛ همان نظامی که «فارسی گری! و عرب ستیزی!» می کرد، اما سرانجام همین مردم فارس (و دیگر مردمان ایران) آن را از مسند خیانت و سلطه گری بر انداختند و شاه خائن جز ممالک عربی! حتی جایی برای مُردن نداشت، و آخرش هم در مصر و در سایۀ حکومت خائنانی مثل خودش به گور سپرده شد. و امروزه هم می بینیم که چگونه در ایران و در «سایۀ نظام ولایت مطلقه» و تحت رهبری ولایت مطلقۀ فقیه (البته سفیه!) فحشای جنسی، دزدی و سرقت، اعتیاد و مَستکاری، رشوه و باندبازی، و کلا فساد و انحطاط (و حتی ارتداد و بی دینی) به حد بی سابقه ای رسیده است. بنابر این، ما باید به این اصل یقین داشته باشیم که مردم فارس و مردم شیعه (مثل سایر مردم ایران و مثل سایر مذاهب و مناهج در ایران) زیر سلطۀ نظام ولایت مطلقه قرار گرفته اند، و این واقعیت را نیز به عیان می بینیم. و آیا غیر از اینست که شیعه یان حتی بیش از «سایر مذاهب و مناهج» مورد ظلم و ستم نظام ولایت مطلقه قرار گرفته و بیش از دیگران قتل و کشتار شده اند؟! آیا غیر از اینست که مردم فارس بیش از دیگر مردمان و اقوام ایران مورد ظلم و ستم استبداد ولایت مطلقه قرار گرفته و بیش از دیگران کشتار و زندانی و آواره و خفه شده اند؟! آیا اگر نظام ولایت مطلقه «نظام شیعیان و نظام مردم فارس بود» بخود اجازه نمی داد که در میان آنها «یک انتخابات آزاد» برگزار نماید؟! بنابر این، هرگز نباید به دام استبداد و استعمار افتاد و موضعی تفرقه انگیز و خلاف واقع در پیش گرفت، بلکه باید هوشیار بود و واقعی ترین موضع را در پیش گرفت و عادلانه ترین موضعگیری را ارائه داد، و آن اینکه: مستبدین و نظامهای استبدادی، دشمن همۀ اقوام و مذاهب و مناهج هستند، لکن در این گیرودار خود را «به بعضی منسوب» و در برابر بعضی دیگر «موضع دشمنانه» اتخاذ می کنند،بعضی رابعضی را سرکوب و استخدام و بعضی دیگر را سرکوب و نابود می سازند.

این دام استبدادی - استعماری (همانند موضع عادلانه و واقع بینانه و نجاتبخشِ بیان شده) در همۀ زمانها و مکانها صدق میکند: برای مثال نظام بنی امیه یک نظام استبدادی و ستمگر بوده است، و در همان حال که دشمن و قاتل مسلمین بوده، لکن زیر نام اسلام! عمل می کرده است؛ اما با وجود این، دشمنان اسلام آن را عین «خلافت اسلامی» معرفی میکنند؟! و البته اهل تشیع صفوی نیز آن را «نظامی سنی» می شناسانند؟! در رابطه با بنی عباس و عثمانی و..... نیز همینطور است، کمااینکه نظام شمشیرکَش و لعنتچی صفوی چنین کرده و زیر نام تشیع و علویت به زورگویی پرداخته و یک نظام سیاه استبدادی و افکار و عقایدی شرک آمیز بر ایرانیان تحمیل کرده است، نظامی که نه ربطی به اسلامیت داشته و نه ارزشی برای علی و فرزندانش قائل بوده است. اما بالاخره زیر چنین نامی پنهان شده و سلطۀ خود را اینچنین تحمیل می کردند، و حتی خود را منتسب به بیت علی و فاطمه کرده و به عنوان «کلب امامان شیعه» خودشان را جا می زدند؛ همان کارهایی که حُکام استبدادی ولایت مطلقه هم امروزه همین می کنند؟! و مثل صفویان ولی مطلقۀ خود را «مرتبط با امام زمان!» تبلیغ می کنند و به امر مهدی مسجد می سازند و مدعی اهل بیت می شوند و فاطمه را شهید و عُمر فاروق را قاتل او اعلام می دارند و........ و خوب معلوم است که همۀ اینها چیزی بیش از دجالیت و خرافه گری و بازی با عقـول مـردم نیست. اما باید دانست که این دجالیت و خرافه گری همه اش بنابر کم عقل تصور کردن مردم نیست (و مردم هم تا این اندازه نفهم و بیخرد نیستند که بدین چیزها ایمان و اعتقاد داشته باشند)، بلکه این روشِ تحمیر و تحقیری بیشتر برای استعمارگران غربی و خطاب به آنها و جهت اثبات نامسلمانی و اعلام «موضع خصمانه علیه مسلمین و جوامع اسلامی» است؛ و اینکه استعمارگران اجنبی این نظام خبیث را به حال خودشان و برای سرکوب مردم و تفرقه و نزاع و تداوم جنگهای داخلی و فرقه ای مفید تشخیص دهند. البته این وضعیت در بقیۀ جهان اسلام و در همه جا صدق می کند، مثل ترکیۀ کنونی، که استبداد و استعمار غربی نظام اسلام ستیز کمالیِ حاکم بر آن را تُرکی! تبلیغ می کنند و مصطفی کمال را هم «آتاتورک!» نامیده اند. و این در حالیست که مردم ترکیه (اعم از تُرک و کُردش) دشمن این مستبد و قاتل کافرکیش و مُجری اوامر غربی هستند، و نظام لائیک و دَهریِ مصطفی کمال بیش از همه روی «خون و جسد ترکهای مسلمان» بناء شده است، و هموست که اسلامیت و همۀ خطوط و مناهج اسلامی و حتی خط و زبان عربی - اسلامی را (جهت کور کردن مسلمین!) ممنوع و حذف کرده است. و طبعا داستان مصطفی کمال مثل رضاخان ایران است؛ و مثل اینست که رضاخان را جَدّ و پدر ایرانیان!! و نظام پهلوی را نظام ایرانیان!!! تلقی کنیم. بدیهی است که وضع اعراب نیز بهمین صورت است: استبداد و استعمار و دستگاههای تبلیغاتی شان، نظامهای دست نشانده و مُستبد حاکم بر بلاد عربی را دُوَل عرب و نظامهای عربی! معرفی می کنند؟! لکن واقعیت غیر از اینست؛ و این نظامها دشمنان و قاتلان مردمان و جوامع عربی هستند، و ممالک عربی در سایۀ حاکمیت مستبدین قاتل و کودتاچی و خیانتکار «قبرستان و زندان جوامع مسلمان عرب» شده است. یا مثلا در میان کردها سعی می کنند نظام بعث صدامی را نظام عربی، نظام کمالی را نظام ترکی، و نظام ولایت مطلقه را نظام فارسی تبلیغ نمایند؛ تا «عرب و فارس و ترک» دشمن کردها تلقی شوند. البته عُمّال نظام ولایت مطلقه سعی میکنند که نظام بعث صدامی را نظام سُنیّ ها تبلیغ کنند؟! و طبعا هدفشان از این دجالگری اینست که به غرب بفهمانند که ما می توانیم متحد شما علیه مسلمین باشیم، همانطور که در دورۀ صفویه چنین بودیم. آری، موضع بر حق و عادلانه و هوشیارانه و نجات دهنده، در جداسازی نظامهای استبدادی و خیانتکار از اقوام و ادیان و جوامع زیرسلطه است، چرا که مستبدین و جریانات استبدادی و نظامهای استبدادی، قبل از هر چیز دشمن کسانی هستند که خود را به آنها منسوب می کنند، و دنبال شکار چیزهایی هستند که به ترویج آن می پردازند؟! و این همان نکته ای است که کمتر بدان توجه می شود؛ و همین است که راه نجات دشوارتر شده است. و طبعا روی این مبنا مثلا نظام ولایت مطلقه را باید «اولین دشمن شیعه» و «اولین دشمن فارس» و «اولین دشمن ایران» تلقی کرد، چونکه نه شیعه و تشیع برایش مطرح است که دربارۀ آن چه قضاوتی میشود، نه به فکر مردم فارس است که در میان اقوام ایران و در جهان چه موقعیتی پیدا میکند، و نه به فکر ایران است که چه سرنوشتی پیدا میکند، و اینکه در آینده، ایران متحد و آباد می شود یا خونین و پارچه پارچه. بدیهی است که در رابطه با اسلام و مسلمانی هم نباید از این «قدرت پرستانِ خرافه باز» انتظاری داشت و صحبتی به میان آورد، زیرا آنها رؤسای «استبداد و شرک و مادیت» هستند و در چنین اموری خِبره اند.

سازمان موحدین آزادیخواه ایران

۲۱ جمادی الثانی ۱۴۲۹ – ۵ تیر ۱۳۸۷