على شريعتى:
در گفت و گو با سوسن شريعتى
مجری:
پروين بختيارنژاد - روزنامۀ شرق -
چهارشنبه 31 خرداد 1385 -
21 ژوئن 2006 - سال سوم - شماره 789
•در
دوره اى كه فعاليت هاى
چريكى در جهان و نيز در كشور ما حرف اول را مى زد،
چگونه بود كه شريعتى به آن جريان نپيوست و به فعاليت فرهنگى روى
آورد؟
شريعتى در
سال ،۱۳۴۳
پس از پنج سال اقامت در فرانسه به ايران برمى گردد.
پنج سالى كه علاوه بر ادامه تحصيل،
پنج سال تجربه فعاليت سياسى-
گروهى نيز هست. شركت در
اكسيون هاى سياسى جبهه ملى
دوم (البته او هيچ وقت
عضو جبهه ملى نبود)، همكارى
با اتحاديه دانشجويان ايرانى در فرانسه و كنفدراسيون، قلم زدن در
نشريات سياسى ضد رژيم(ايران
آزاد- نامه پارسى)
عمده ترين
وجوه فعاليت او را در اين سال ها
تشكيل مى دادند.
اين تجربه
نسبتاً حرفه اى سياسى، او را
به نتايجى مى رساند كه در
قالب سلسله انتقاداتى با دوستان همفكر خود درميان گذاشته مى شود.
انتقاداتى كه هم مربوط به متد مبارزه
سياسى است و هم معطوف به ابژكتيوهايى است كه گروه هاى
فعال آن دوره براى خود ترسيم كرده اند:
رفرميسم از يك سو و غيبت بعد فكرى در
اين مبارزات. در نتيجه بازگشت
شريعتى به ايران، براى او به نوعى پايان يك دوره نيز هست.
از نظر او گسسته بودن اين جريانات از
بدنه اجتماعى و نداشتن رويكرد نظرى درازمدت، فعاليت سياسى را به زد
و خورد سياستمداران و يا زد و بند آنان تقليل خواهد داد بى آنكه
سرمنشاء يك اتفاق بنيادين گردد.
اين بدبينى نسبت به حركت هاى
رفرميستى، او را براى مدتى كوتاه در معرض وسوسه پيوستن به گروه هاى
داوطلبى كه قصد گذراندن دوره هاى
چريكى در مصر و الجزاير را داشتند قرار مى دهد،
وسوسه اى كه البته عمر كوتاهى
داشته است.
رد پاى اين
بدبينى نسبت به فعاليت سياسى را در بازجويى هايى
كه به دنبال دستگيرى اش پس از
ورود به ايران پس مى دهد مى شود
ديد. صرف نظر از وجهه مصلحتى
برخى از پاسخ هاى او خطاب به
بازجويان ساواك، بخشى از باورهاى او نيز در اين بازجويى هاى
مكتوب ديده مى شود.
مضمونش اين است كه فعاليت سياسى
متعارف را بى فايده مى داند
و قصدش براى ورود به ايران كار فرهنگى است.
شريعتى در نامه هاى
خصوصى به دوستان نزديك
به جبهه ملى و نهضت نيز (كه
بعداً در مجموعه آثار «با
مخاطب هاى آشنا»
چاپ شده)
مراتب بدبينى خود را نسبت به نوع
فعاليت سياسى- رفرميستى
(در چارچوب قانون، معطوف به
قدرت و محدود به زد و خورد نخبگان سياسى)
اعلام مى كند
و به همين دليل به محض ورود به ايران و تا قبل از شروع فعاليت در
حسينيه ارشاد، از شركت در
محافل و جلسات دوستان قديم خود پرهيز مى كند.
مى نويسد
(كوير-
هبوط)،
ترجمه مى كند (سلمان
پاك) و تدريس.
در مجموع سال هاى
انزوا را مى گذراند.
حتى در همين سال ها
است - گمان كنم سال
۴۷- كه آل احمد به مشهد مى آيد
(پس از زلزله جنوب خراسان)
و با شريعتى ملاقاتى داشته.
در بازگشت به تهران، آل احمد
در نامه اى به دوستى مشترك در
مشهد، از حال شريعتى مى پرسد
و از او مى خواهد كه مراقب
شريعتى باشد و مى نويسد:
«بدجورى افسرده اش
يافتم». اين بدبينى شريعتى
نسبت به فعاليت هاى سياسى
رفرميستى زمانه خود و در عين حال درك ضرورت كار فرهنگى درازمدت او
را از سويى شبيه هم نسل هاى
راديكال خود مى كرد، (گرايشى
كه در همان سال ها در حال شكل گيرى
بود و سرآغاز تشكيلات چريكى)
و از سوى ديگر او را از آنها متمايز مى ساخت.
اين تشابه باعث شد كه او از جريانات
سياسى رفرميستى زمانه خود فاصله بگيرد و در عين حال به جريانات در
حال شكل گيرى چريكى نيز
نپيوندد. به گمان شريعتى اين
هر دو شكل كار سياسى (رفرميستى
و مسلحانه) به رغم
تفاوت هاى اساسى در روش، در
يك وجهه شبيه هم حركت مى كردند
و آن توجه نداشتن به ضرورت زمينه سازى
فرهنگى و كم توجهى به نقش و
جايگاه مردم. هر دو منهاى
مردم وارد عمل مستقيم اجتماعى مى شدند
و هر دو گرايش به نيابت از آنها اقدام مى كردند
و هيچ كدام ضرورت زمينه سازى
در حوزه فرهنگى را عمده و فورى نمى دانستند.
شريعتى، برعكس، فورى ترين
دستورالعمل براى هر گونه اقدام اجتماعى را شناسايى تضادهاى طبقاتى-
فرهنگى و اجتماعى و وارد كردن اين
همه به وجدان مردم مى دانست و
اين وظيفه را بر عهده روشنفكر يا به تعبير آن روزها، عنصر پيشگام
مى گذاشت.
به عقيده شريعتى وظيفه روشنفكران
رهبرى مردم نيست بلكه فراهم آوردن شرايط مشاركت مردم در تعيين
سرنوشت خود است. از همين رو،
شريعتى تغيير قدرت و يا اساساً پرداختن به سياست را مبرم ترين
نياز مرحله جنبش تعريف نمى كرد
و پروژه تغيير و تحول را در حوزه فرهنگى تعقيب مى نمود.
فعاليت هاى
شريعتى در حسينيه ارشاد درست از سال هاى
۴۸-،۴۷
يعنى با اوج گرفتن مبارزات مسلحانه
(سياهكل، آغاز عمليات مسلحانه توسط
گروه فدائيان خلق، فعاليت هاى
نظامى گروه هايى چون حزب ملل
اسلامى، موتلفه اسلامى و...)
شتاب مى گيرد.
شريعتى درست شبيه يك چريك (حرفه اى،
بريده از زندگى روزمره، از دست دادن كار تدريس و...)
دست اندركار
انقلاب است اما به تعبير خودش دست اندركار
انقلاب آگاهى بخش.
جمله معروف او را همگى به ياد دارند
كه هر انقلابى قبل از خودآگاهى، آغاز فاجعه است.
اسناد ساواك نشان مى دهد
كه او گاه در عرض يك ماه، پانزده سخنرانى دارد.
يك نگاه سريع به موضوعات سخنرانى هاى
او، سر خط هاى اين پروژه
فرهنگى رانشان مى دهد:
«از پدر، مادر، ما متهميم»،
«تشيع علوى، تشيع صفوى»،
«از كجا آغاز كنيم»،
«چه بايد كرد؟»
گرفته تا سلسله درس هاى
تاريخ اديان كه در سال۱۳۵۰-اوج
مبارزات مسلحانه- در زيرزمين
حسينيه ارشاد شروع مى كند.
حتى موضوع كتاب چه بايد كرد كه تيترى
است لنينى، باز حول و حوش ضرورت يك كار فرهنگى برنامه ريزى
شده جهت دار مى چرخد.
پافشارى شريعتى بر اين وجهه فرهنگى
در پيشبرد هرگونه مبارزه سياسى اتقاقاً بسيارى از مبارزين سياسى
راديكال را دلخور مى كند و
حتى مشكوك. در اسناد ساواك
هست در زمانى كه در سالن حسينيه ارشاد، شريعتى مشغول دادن كنفرانس
«از كجا آغاز كنيم»
هست، ناگهان از طبقه بالاى حسينيه،
اطلاعيه هاى سازمان مجاهدين
پخش مى شود و خبر اعدام
رهبران مجاهدين منتشر مى شود
و حتى مادر رضايى ها يا پوران
بازرگان از طبقه دوم حسينيه، شريعتى را خطاب قرار مى دهند
و مى گويند: «شريعتى
حرف بس است، اينقدر حرف زدن بس است، ديگر وقت عمل فرار رسيده.»
شريعتى سكوت مى كندو
بلافاصله جواب مى دهد كه ما
تا به حال از درد ناليديم ولى از درد صحبت نكرديم.
در نتيجه براى تشخيص اينكه درمان
چيست اول بايد ببينيم بيمارى چيست؟ البته اين همان شريعتى اى
است كه چند روز بعد به دنبال
شنيدن خبر مرگ برخى از اعضاى سازمان مجاهدين، سخنرانى «پس
از شهادت» را مى كندو
با اين جملات شروع مى كند:
«امروز شهيدان مرده اند
و ما مرده ها زنده هستيم و جا
دارد دنيا بر ما بخندد كه ما مرده ها
سوگوار آن عزيزان باشيم...» و
اين جمله معروف كه «اگر مى توانى
بميران و اگر نمى توانى بمير».
از اين سخنرانى تفسيرهاى بسيارى شده.
بسيارى اين سخنرانى را نماد پروژه
شريعتى گرفتند: راديكاليسم
سياسى، دعوت به خشونت. بسيارى
از سمپات هاى سازمان مجاهدين-
به خصوص بعدها-
براساس همين سخنرانى تحليل مى كردند
كه شريعتى فاقد يك خط مشى
فرهنگى و سياسى مستقل بود -
خرده بورژواى رمانتيك، قادر به چريك شدن هم كه نبود اما دوستدار
چريك ها بود و در نتيجه نقش
پشت جبهه را پذيرفته است. نقش
تبليغ را. تحليل ديگرى هم بود
كه اين سخنرانى را پرانتزى عاطفى و تراژيك در پروژه اصلى شريعتى مى دانست.
اين سئوال مشروعى است:
اگر پروژه شريعتى بمير با بميران
بود، يعنى برگزيدن عمل مسلحانه -
چه به عنوان استراتژى چه تاكتيك-
پس با چه تحليلى در آن سال هاى
چريك پرور كمى قبل از همين
سخنرانى، شريعتى كلاس هاى درس
تاريخ اديان و روش شناخت اسلام و انسان بى خود
و... را در حسينيه ارشاد
برگزار مى كند؟ پس «چه
بايد كرد» كه طرحى براى يك
كار درازمدت تحقيقاتى -فكرى
است چيست؟ چرا در پاسخ به جوانانى كه او را دعوت به عمل مى كنند،
مى گويد: «حرف
داريم تا حرف. حرفى داريم كه
خود عمل است.» اتفاقاً در
همين ايام -كمى پس از بسته
شدن ارشاد و قبل از اينكه به زندان بيفتد-
شريعتى نامه اى
به احسان كه در آن سال ها
چهارده سالش بود مى نويسد.
(در مخاطب هاى
آشنا چاپ شده) اين نامه به
دليل سرنوشت خاصش در همان سال نوشتنش-۱۳۵۱-
بسيار معروف شد و البته پس از انقلاب
هم بر سر زبان ها افتاد.
در آن نامه
شريعتى به احسان چهارده ساله
كه ظاهراً در نامه اى به پدر
از ضرورت عمل نوشته بود، مى نويسد:
«عمل كردن بى مايه
فطير است و اگر بخواهى گرفتار هيچ ديكتاتورى نشوى، بخوان و بخوان و
بخوان.»
داستان آن
نامه از اين قرار بود: احسان
اين نامه را به جوانى بزرگتر از خودش كه به تازگى با او طرح دوستى
ريخته بود، نشان داده بود و اين دوست خواسته بود تا نامه را فقط يك
روز پيش خود نگه دارد.
فرداى آن روز هم اين نامه را
برگرداند. در اين زمان ما در
مشهد زندگى مى كرديم و دكتر
هم در تهران، چون به دنبال بسته شدن حسينيه مخفى بود.
يك هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه
دوستى از تهران زنگ زد و خبرى خوش داد كه اين نامه-
كه هفت صفحه بود-
در سطح تهران به بهاى يك قران به شكل
زيراكس شده بر سر چهار راه ها
فروش مى رود.
خبر به دكتر هم رسيده بود و زنگ زد و
معترض شد و توضيح مى خواست و
مشكوك بود كه توطئه اى بوده
باشد.
آن نامه در
تيراژ صد هزار، دويست هزار در سطح تهران به فروش رفت و البته دردسر
زيادى براى دكتر ايجاد كرد.
چون با فاصله اندكى از پخش آن نامه دكتر دستگير شد و نوشتن اين
نامه كه در آن صراحتاً از مبارزه سياسى عليه رژيم صحبت كرده بود،
جزو جرايمش شد.
مى خواهم
بگويم كه شريعتى در اين ايام، به لحاظ عاطفى و شخصى تجربه تراژيكى
را از سر مى گذراند.
از يك سو اعتقاد عميق به ضرورت
پيشبرد يك پروژه فرهنگى
كه با حسينيه آغاز كرده بود و با مخاطب وسيعى توانسته بود رابطه
برقرار كند (برگزارى تئاتر در
حسينيه، نمايشگاه هاى متعدد
نقاشى و خطاطى و قصه خوانى و مقاله نويسى
و كارهاى تحقيقاتى كه در زيرزمين حسينيه سازماندهى مى شد)
و از سوى ديگر تراژدى شهادت بهترين و
برجسته ترين نمايندگان نسل
جوانى كه مخاطبان او بودند و او كارشان را زودرس مى دانست.
زود رس
هم به دليل اينكه جامعه توان پيوند خوردن با آن جنبش را نداشت هم
به اين دليل كه مبانى نظرى اين جنبش هنوز قوام نگرفته بود.
او حتى در نقد سيدجمال مى گويد:
«سيدجمال مى خواست
از بالا تغيير ايجاد كند، در حالى كه عملاً هيچ حركت عميق و
بنيادينى از بالا ميسر نيست و بايد حركت از متن جامعه آغاز شود.»
شريعتى در
اين ميانه مى خواست اعتماد
اين نسل شورمند عملگراى صادق را جلب كند و آنها را دعوت به شنيدن،
فكر كردن و صبورى كند.
•نظر اعضاى
گروه هاى چريكى نسبت به نوع
فعاليت شريعتى چه بود؟ در اين خصوص خاطره خاصى داريد؟
از مهندس
عبدالعلى بازرگان شنيدم مى گفت:
«من تلاش كردم يك ملاقات بين حنيف و
شريعتى در سال هاى
۴۸
۴۷،
برقرار شود.
ولى هرگز اين ديدار انجام نشد.»
ايشان مى گفت:
«حنيف نسبت به نوع كار شريعتى بدبينى
داشت و معتقد بود با بسيج جمعيت و كار علنى فرهنگى، كار اساسى
درازمدت ناممكن است. او به
دنبال كادرسازى بود. از نظر
حنيف نوع كار علنى- تبليغى
شريعتى محكوم به اين بود كه نهايتاً وجه صرفاً محفلى، روشنفكرانه و
ذهنى پيدا كند. شكل كار
شريعتى با مخاطب وسيع سر و كار داشت، مخاطبى بى شكل
و مغشوش، با آگاهى اى بى نظم
و بى برنامه.
در حالى كه حنيف معتقد به آموزش
سازمان يافته اصول و مبانى اعتقادى بود.
اصول و مبانى اى
كه براساس آن بتوان يك حركت سازمانى و تشكيلاتى را پى ريخت.
حنيف آگاهى مانيفستى را راهنماى عمل
مى دانست و شكل كار
روشنفكرانه نمى توانست منجر
به اتفاقى جدى در حوزه مبارزه شود.
بعدها هم
سازمان مجاهدين از شريعتى به عنوان ماكسيم گوركى انقلاب ياد مى كرد.
يعنى يك چهره صرفاً ادبى، رمانتيك،
فرهنگى و نه تئوريسين انقلاب اجتماعى راديكال.
علاوه بر اين شريعتى به تئورى پيشگام
انقلابى، به اين معنا كه پيشگام بتواند به نمايندگى از مردم وظيفه
پيش برد انقلاب را بر عهده بگيرد، نگاهى انتقادى داشت.
شريعتى در
نوارى به نام دريغ ها و
آرزوها نگاهى بر فراز يك قرن، رسماً و مستقيماً ايده پيشگام
انقلابى را نقد مى كند و مى گويد:
«انقلابى كه چريك آن را پيش ببرد با
سر راه رفتن است، نه با دوپا.»
در ايده
پيشگام انقلابى، در حقيقت قرار است كه قهرمان ماجرا را پيش ببرد و
قهرمان اگرچه نماد مردم است و اميدبخش، اما نمى تواند
پيشبرد امر انقلاب را به عهده گيرد.
اينها مواردى بود كه نوع حركت شريعتى
را از ديگر جريانات سياسى -
راديكال يا رفرميست- جدا مى كرد
و او را وادار مى ساخت كه به
تنهايى حركت كند. فرصتى كه به
يمن حسينيه ارشاد تا سال ،۵۱
ميسر شد.
با بسته شدن حسينيه ارشاد و اعدام
بنيانگذاران سازمان هاى
چريكى، شريعتى پس از يك زيست مخفى چند ماهه به زندان مى افتد
تا اينكه در بهار
۵۴
آزاد مى شود.
كمى پس از آزادى شريعتى است كه
ماجراى تغيير ايدئولوژى در سازمان مجاهدين پيش مى آيد.
تغييرى كه طى دو سال به شكل مخفى
سازماندهى شده بود(پس از مرگ
بنيانگذاران) و در سال
۵۴
شكل علنى به خود گرفت.
بسيارى از اعضا در رده هاى
پايين تر تشكيلاتى و سمپات هاى
جوان سازمان با اين واقعه طبيعتاً دچار سردرگمى فكرى شده بودند و
در عين حال توانايى رويارويى و پاسخ دهى
هم نداشتند. در همان زمان،
مسعود متحدين برادر محبوبه متحدين كه كمى بزرگتر از احسان بود
سلسله سئوالاتى را كه از سوى همين سمپات ها
طرح شده بود براى دكتر فرستاد تا ايشان پاسخ گويد.
آنها از فقر نظرى رنج مى بردند،
از نظر امنيتى در خطر بودند و در عين حال آماج حملات بسيارى از سوى
نيروهاى مذهبى بودند و در عين حال نمى خواستند
به عناد ايدئولوژيك با ماركسيست ها
بيفتند. اين پرسش ها
را (۱۱
پرسش)
شريعتى به شكل مكتوب پاسخ گفت و به
آنها برگرداند و به صورت پلى كپى
در ميان دانشجويان دانشگاه ها
و برخى از محافل نزديك به مجاهدين پخش شد.
اين پرسش و پاسخ در مجموعه آثار۲۳
«جهان بينى
و ايدئولوژى» چاپ شده است.
در اين جزوه، شريعتى آن ايدئولوژى اى
را كه صرفاً ابزارى براى عمل سياسى تعريف مى شود
نقد مى كند.
همان دركى كه بعدها خود او به آن
متهم شد. شريعتى در برابر اين
پرسش كه مگر نه اينكه هدف و نقش اصلى ايدئولوژى در راهگشا بودن و
راهنما بودن در موارد جزيى و خاص است و هرگاه قادر به آن نباشد
بايد به كنارى گذاشته شود، مى گويد:
«درست بر عكس.
اگر يك ايدئولوژى به جزئيات تكيه كند
ديگر ايدئولوژى نيست، قوانين و مقررات و تصويب نامه
و آيين نامه هاى
رانندگى است. يك ايدئولوژى
كتابچه راهنمايى كه افراد بخواهند از روى آن راه يابند و گنج پيدا
كنند، نيست. كتاب راهنماى
تعمير موتور نيست.» (ص
۹۸)در مورد نسبت ماركسيسم و مذهب هم
همانجا نظر مى دهد:
توصيه او نگاه انتقادى به ماركسيسم
همچون انديشه است و در عين حال حفظ نوعى همبستگى با ماركسيست ها
در مبارزه: «رابطه ميان اين
دو در همان حال كه مشترك است مختلف است».
شريعتى مى داند
كه اين اتفاق (تغيير
ايدئولوژى) مى تواند
موجب باز شدن جبهه جديد ضدماركسيستى شود و اين خود به نفع رژيم شاه
تمام خواهد شد. اين جزوه
اهميت بسيارى در شناختن ديدگاه هاى
شريعتى در مورد ايدئولوژى دارد.
جزوه دومى كه در همين سال نوشته شد و
باز هم به درخواست هواداران سازمان جزوه خودسازى انقلابى است.
در اين جزوه شريعتى از دوران تكوين
ايدئولوژى حرف مى زند و اينكه
مقتضيات اين دوران چيست و در آنجا از كار، عبادت و مبارزه اجتماعى
همچون سه اصل اساسى هر مبارزه فكرى نام مى برد.
كار، براى اينكه يك مبارز از متن
مردم فاصله نگيرد و به خلوت روشنفكرانه و يا انزواى چريكى مبتلا
نشود و عبادت كه به نوعى توصيه به چريكى بود كه عمل سياسى را قدسيت
مى بخشيد و ابعاد ديگر انسان
را تحت الشعاع قرار مى داد.
جزوه سومى كه در همين رابطه قرار مى گيرد
جزوه دريغ ها و آرزوها،
پروازى بر فرار يك قرن است كه در آن شريعتى به تاريخ صدساله ايران
نظرى مى اندازد و به نقد
مبارزه چريكى مى پردازد.
در آنجا است كه مى گويد
انقلاب بايد با پاهايش راه رود (مردم)
و مبارزه چريكى، حركت با سر است و ما
مجبوريم فقط سوگوار قهرمانانى شويم كه تنها مى ميرند
و تنها مى مانند.
•در قصه حسن
و محبوبه دكتر بسيار پرشور از آن دو چريك
ياد مى كند،
آنچنان كه اين استنباط و تلقى در هركسى مى تواند
شكل بگيرد كه در واقع دكتر راه را براى اين جريان آماده مى كرد،
شما چه نظرى داريد؟
قصه حسن و
محبوبه، كه به فاصله اندكى از هم در درگيرى خيابانى كشته شدند،
(در سال
۵۵) تراژدى معلمى است سوگوار شاگردان
خود. اين قصه، ستايش نوعى از
جوانى است كه به خاطر زنده ها
به زندگى پشت مى كند و به مرگ
تمسخر مى زند.
در ستايش قهرمانى است.
قهرمانانى كه شريعتى مى داند
محكوم به تنهايى اند.
قصه حسن و
محبوبه كه نوار بود و در شب هفتم محبوبه در منزل كاظم متحدين پخش
شد، بسيار تكان دهنده است.
تنهايى معلمى است كه شاگردانش را از
دست داده است. در ستايش
آزادگى است و نه در ستايش مشى چريكى.
اين نوار همزمان با همان «دريغ ها
و آرزوها»(كه آن هم نوار بود
و يادم مى آيد كه من و خواهرم
سارا پياده اش كرديم)
بيرون آمد.
دريغ شريعتى همين بود كه اين جان هاى
آزاده از ميان مى روند بى آنكه
اتفاق مهمى در زيربنا به وجود آيد.
طبيعى است كه شريعتى از نظر عاطفى
نمى تواند در برابر مرگ اين
شاگردان جان بر كف بى تفاوت
باشد و مثلاً بگويد «زديد-
خورديد»اما
در عين حال نمى شود او را
اسكيزوفرن دانست: از يك سو
نقاد مشى چريكى و از سوى ديگر ستايشگر آن.
آن وجه
شورمند و عاطفى اى كه در
يادداشت هاى آن دوره دكتر مى بينيد،
به اين دليل است كه داغ ديده
است ولى آن شورمندى و داغ ديدگى
را نمى توان به حساب استراتژى
شريعتى گذاشت.
به همين دليل
است كه مى گويم شريعتى فرزند
زمانه خود بود: در آرزوى
تغييرات بنيادين، خسته از تكرار سرنوشت، بيزار از زد و بند و
مماشات و نيمه كارگى.
او هم مانند همين قهرمانان، معتقد
بود در زمانه اى به سر مى برد
كه بايد زندگى را تعطيل كرد و شب را به روز دوخت و در عين حال بر
خلاف آن هم نسلى هاى
قهرمان، پروژه ديگرى را تعقيب مى كرد.
راه ميانه اى
كه رفرميست ها نمى پسنديدند
چرا كه راديكالش مى پنداشتند
و راديكال ها نمى پسنديدند
چرا كه از نظر آنها روشنفكرانه و خيال بافى بود.
شريعتى متفكر پارادوكس ها
بود، پارادوكس هايى كه بقا و
تعادل او را تا به امروز تضمين كرد.
|