بسم الله الرحمن الرحیم

جوامع ایران و مراحل نظام ولایت مطلقه

قوم و قومیت (ساختارهای قوم و هویّت قومی): ايران مملکتی چند قومى و چند مذهبى و در همان حال مملکتی است که معمولا «نظام استبدادى» بر آن حاکم بوده است. در این راستا و به قصد «سلطه گری و رسیدن به قدرت و حکومت»، هر مستبد و جریان استبدادی، خود را به «قوم و مذهب قویتر» منتسب کرده است؛ تا بتواند هم قوم و مذهب اَقوی! و هم اقوام و مذاهب ديگر را سرکوب و زیرسلطۀ خود درآورد، بدون اينکه علاقه و پيوندى حقیقی به هيچيک از اقوام و مذاهب داشته باشد؛ و بدون اينکه نسبت به سرنوشت هيچيک از آنها احساس مسئولیت نماید. و البته حتى براى قوم و مذهبی که خود را بدان منتسب کرده، بصورت مستقيم (سرکوب خونين و تسلط قهرآمیز) و بصورت غير مستقيم (تبديل آنها به ابزار سرکوبگری و سلطه گرى، و همچنین از طریق عقب نگه داشتن و بدنام سازى آنها (ايجاد هويتى راکد و متحجر و شرک آلود و سلطه گری و سرکوبگری به نام آنها)، بيش از ديگران مُضر و خطرناک بوده است، چیزی که آن را در هرجایی به وضوح مشاهده می کنیم، و بدنامی «اقوام و ادیان و مذاهب» بیشتر ناشی از عملکرد مُستبدین و جریانات استبدادی آنها میباشد. بدیهی است که عکس این وضعیت نیز وجود دارد: بدینصورت که شخصیتها و جریانات خیرخواهِ یک قوم و دین و مذهب، میتوانند نامی نیک و خوشایند به قوم و دین و مذهب خود ببخشند و آنها را عـزیز و سربلند نمایند. و خلاصه این عملکردِ مُدعیان حاکم در میان یک قوم و دین و مذهب است که ماهیت آن قوم و دین و مذهب را مشخص میکند و آن را به جوامع بشری می رساند، نه ذات و ماهیتی که آنها دارند؛ چرا که ذات و ماهیتِ یک قوم و دین و مسلک کمتر شناخته می شود و کمتر ملاک و معیار قرار می گیرد. و طبعا این مسئله در مورد اسلام و مسلمین نیز بهمین صورت است، یعنی این عملکرد مُسلمین و حکامِ مُنادی اسلامیت است که ملاک «قضاوت دیگران» قرار می گیرد، و در این رابطه کمتر به آیات قرآن توجه می شود.

حدود ۹۵ در صد مردم ايران دارای یک دين و عقيده هستند و آنهم دین توحیدی اسلام است، و عمدۀ آنها (بصورت عرفی و رسمی) منسوب به دو فرقۀ شیعه و سنی و سه مذهب «جعفری، شافعی، و حنفی» هستند. با وجود این، بسيارى از مسلمين ایران «فوق مذاهب سنتى» قرار گرفته و به اسلام اجتهادى و روشن انديشى اسلامى روى آورده اند. و اين طیفِ رو به گسترش، اسلام را نه بعنوان یک راه و رسم عرفی و ارثِ آباء و اجدادی، بلکه به مثابۀ مکتب و عقيده و روش زندگى انتخاب کرده اند، و در اين رابطه به «تقليد از آباء و اَجداد» اکتفاء نمی کنند. بدیهی است که مردم ايران در رابطه با «تنوع قومی» از تعدد و تکثر بيشترى برخوردارند و حداقل هفت قوم در ايران قابل شمارش هستند، اقوامی که در مناطق مختلف ايران سکنى گزيده و پراکنده شده اند، و نام هر یک از آنها بدین قرار است: «فارس، آذرى، کُرد، عرب، بَلوچ، تُرکمن، لُر». البته اين نکته را هم بايد تذکر داد که اصل و اساس در «موجودیت مستقل قومی» نظر و موضع مردمِ منسوب به آنست، و طبعا ديگران حق ندارند که براى مردمان ديگر تعيين کنند که قوم مستقلی هستند، یا اینکه جزو اقوام دیگر و بخشی از آنها میباشند. و اين اصل در رابطه با مسلمان بودن و نبودن و امور ديگر هم صِدق ميکند. اما چيزی که نمیتوان در آن شک و ترديد داشت، همانا پايمال شدگى و زیر سلطگی «همۀ اقوام و مذاهب ايران» از بزرگ ترين تا کوچکترين آنها در نظامهای استبدادى و در طى قرون متمادی است، و خاصتا در سايۀ نظام استبدادى و تبعيض آفرين و سرکوبگر ولایت مطلقه؛ اين پایمال شدگی و زیر سلطگی حقیقتا به اوج خود رسیده و بسیار ملموس و دردناک شده است. اینست که همۀ مردم ايران و «تمام اقوام و مذاهب موجود» در ايران، به علت زیرسلطگی و عدم امکان «رشد و شکوفايى» و نبود زمينۀ بحث و بررسى انتقادى، از طى کردن مراحل تحول و ترقی خویش باز مانده و در ميدان عمل از مشاکل و نواقص بسيارى رنج می برند، واقعیتی که هماهنگ و مطابق با اين اصل اساسی است: «آزادى و حقوق اساسى و حق حاکميت و امکان رشد، يا براى همه وجود دارد، يا براى کسى وجود ندارد». و اين واقعيت حتى در رابطه با عُمال و رؤسای نظام استبدادى هم صدق می کند، زيرا آنها نیز (مثل بقیۀ مردم و اقوام و مذاهب) اسير نظام استبدادی شده اند، و خاصتا آنها اسير افکار استبدادى و اسير عملکرد و رفتارهاى استبدادى خود هستند، اسارتی که هم ناشی از عدم امکانِ «فاصله گرفتن» از نظام استبدادی است، و هم ناشى از این واقعیت است که آنها در راه «تحمیل نظام استبدادى» مرتکب جنايات زيادى شده اند؛ و خاصتا از «غلبه و انتقام ستم ديدگان» در روز و روزگاری وحشت دارند. بنابراين، آشکارا باید گفت که مردم ايران مجموعا محروم و زیر سلطه و پايمال شده اند، و در سايۀ نظام استبدادى و در خطرناکترين آنها یعنی نظام ولایت مطلقه خُرد و لِه شده و قفل و راکد گشته اند و به «روزگاری سياه و شرک آمیز» افتاده اند. و اکنون مردم ايران و همۀ اقوام و اهل مذاهب لابد دریافته اند که هیچ کسى به تنهايى به حقوق خود نمى رسد؛ يا همه به حقوق خود می رسند يا کسى نمی رسد.

دربارۀ قوم وقوميت (که امروزه ملت و ملیت نیز به عنوان مترادف آن رایج شده است) بايد اين نکته را هم بدانیم: قوم بخودى خود چيزى جز مجموعه اى از افراد «هم نسل» و یا اجتماعى «همخون» نيست، و نفس وجود قوم، عقيده و فرهنگ و گرايشى را اثبات نمی کند. اما وقتی که به «قـومیت» می رسيم، مسئلۀ عقيده و فرهنگ و گرايش مطرح میشود و پايه هاى زندگى و «اصول مشترک قومى» به میان می آيد. به عبارت ديگر، تا وقتی که از نفس یک «قوم» صحبت می کنيم بيشتر «عوامل ساختارى قومی» مثل ارض مشترک، توالد مشترک، زبان مشترک، و لباس مشترک در ميان است (هر چند این عوامل ساختاری نیز خواه ناخواه با اعراف و عاداتی پیوند خورده اند). اما زمانی که قوميت یک قوم را مورد توجه قرار میدهیم به «هويت قومی» و مبانی فرهنگى و عرفى آن قوم می پردازیم و وارد پايه هاى زندگى مشترک و حوزۀ «عقیدتی و فرهنگیِ قومی» می شویم. حال اگر بخواهيم «اقوام مسلمان ايران» را مثال بزنیم چنین میشود: اقوام همان مجموعه هاى مشخص و دارای سرزمین مشترک و توالد مشرک و زبان مشترک و لباس مشترک هستند؛ و «فارس، آذرى، کرد، عرب، بلوچ، لُر، ترکمن»، نمونه هاى آن می باشند. اما وقتى که به قوميت اقوام مسلمان بپردازيم به فرهنگ و اعراف آنها می رسيم، که بنابر مسلمان بودن همۀ آنها اشتراکات بنیادین پیدا میکنند و در فکر و فرهنگ اسلامى «مُتحِـد» می شوند و در واقع «اُمت واحِــده» را تشکیل میدهند، و اصلا در صورت وجود آزادی و انتخابات «امت واحدۀ شورایی» را تشکیل میدهند. (جالب اینکه نزد بعضی ها و از موضعینژادپرستانه عبارت قومیت یا ملیت حالت تصغیر و زیر مجموعه! پیدا کرده و آن را در رابطه با اقوام و ملتهای ایران استعمال می کنند؛ و حاضر نمی شوند آنها را قوم یا ملت قلمداد کنند؟!). اینست که همۀ اقوام مسلمان فى الواقع اسلامى هستند و جوامع اسلامى نیز همينها میباشند. و از این جهت میتوان گفت: مردم ايران در «بُعد قومی»متشکل از اقوام گوناگون هستند، لکن در «میدان قومیت» همۀ آنها دارای قومیت مشترک و فرهنگ مشترک (اسلامیت) و معتقد به دين توحیدی اسلام میباشند، چه آنهایی که پیرو مذاهب سنتى هستند (جعفری، شافعی، حنفی)، و چه آنهایی که به مناهج اجتهـــادی پیوسته اند (روشن انديشى اسلامى).

خوب است در رابطه با «قوم و قوميت» بيشتر صحبت کنيم و مسئلهٴ «تقدم و تاٴخر آنها» را نیز مورد توجه قرار دهيم: کسانى که دستگاه خبرى استعماری را تعقيب کرده اند، بخوبى متوجه شده اند که این دستگاه خبری (دروغ پراکنی) وقتی مثلا از مردم ايران صحبت به میان می آورد، بيشتر روی اقوام آن تاٴکيد می کند؛ و میخواهد چنین وانمود سازد که ايران «مملکتی چند قومى» است. و طبعا جوامع ايران را بر اساس نژاد و خون و زبان مى شناساند (تبلیغ اِفتراقات)، اما هیچ وقت حاضر نيست که دربارۀ قوميت و فرهنگ و ارزشهاى حاکم بر آنها صحبتی به ميان آورد (پنهان سازی اِشتراکات)، و اگر هم چيزى را مطـرح کند به شيوه اى «انحرافى» بدان می پردازد و در آنجا نیز اصل را بر «تفرُق و اختلاف» قرار میدهد و ميخواهد «قوميتهای متفاوت» برايشان ترسیم نماید؛ بنحوی که گويى اقوام ايران تا حال هیچ قوميت و فرهنگ و عرفی نداشته اند؟! اینست که دستگاه خبرى استعمار وقتی از فرهنگ و عرف و مذهب در ايران بحث می کند که وضعیت «يهوديان و مسيحيان و بهائيان و مجوسیان و.......» در ميان باشد؛ و آن وقت است که ستمگرى و تبعيض مذهبى در ايــران به صحنه می آيد؟! و خلاصه در دستگاه خبری استعمار، ستم و تبعيض زمانی ستم و تبعيض است که ربطى به استعمارگران پيدا کند، و طبعا بوسيلۀ اين بيچارگان از نظامهای استبدادى کسب امتياز کنند. همچنین در مراکز پناهندگی سازمان به اصطلاح مِلل (یو ان اِچ سی آر - UNHCR) نیز که در واقع مَقرّات سياسى و امنيتى دُوَل غربی و محل جذب نيروى کار آنها بحساب می آیند؛ فقط این دستجاتِ مورد نظر غرب را بعنوان «پناهندگان عقيدتى و مذهبى» به رسميت می شناسد؟! و بیشتر از حقوق آنها دفاع می کنند. و همین است که استعمار غربی و دستگاه خبرى اش دربارۀ دستگيرى و محاکمهٴ ریاکارانۀ چند يهودى (که توسط نظام ولایت مطلقه به نمايش درآمد) چگونه عکس العمل نشان دادند و چه هیاهویی براه انداختند؟! و انگار که در نظام ولایت مطلقه نه کسى دستگير! نه کسى اعدام! و نه کسى دچار آوارگی! شده است. و به تأکید این تبعیضِ فاحش و مُفتضح؛ ماهیتِ حقوق بشر غربی را بخوبی بر ملا می سازد.

در هر صورت، این یک امر بدیهی است که همۀ اقوام ايران «مسلمان» هستند و در رابطه با قومیت و فرهنگ و عرف «متحد و مشترک» می باشند، اما نظامهای استبدادی اوضاع را بکلی بهم زده و با بکارگیری «روش فرعون» بعضی را مسلط و بعضی دیگر را پایمال مینمایند، و از این طریق مایۀ تبعیض و عداوت می شوند. و البته از اقليتهاى غير مسلمان می گذريم، چرا که در نظامهاى استبدادى (مانند نظام ولایت مطلقه) اقليتهای مملکت - بعنوان افراد و جمعيتهاى مستقل - حتى انسان حقدار بحساب نمی آيند؛ اما بعنوان کسانی که پشتبان خارجى دارند، آقاى همه و ارباب مملکت و ذى نفوذ در دولت و ادارات هستند. و همانطور که فوقا ذکر گرديد، نظامهاى استبدادى و مستبدين خائن و جنایتکار با انتساب خود به قوم و مذهب اَقوى، هم آنها را و هم اقوام و مذاهب ديگر را زیر سلطه می گیرند و از این طریق پايه هاى سرکوبگرانه را مستحکم می سازند. و اين حيله گری روش تمام نظامهاى استبدادى و از جمله روش نظامهای استبدادى «پهلوى و ولایت فقیهی» بوده است. و با نگاهى گذرا به قانون اساسىِ پهلوى و ولایت فقیهی اين واقعيت که نظام پهلوى و نظام ولایت فقیهی يک ماهيت و محتوى هستند هرچه واضح تر می گردد، زیرا هر دو نظام از طرفى، مذهب جعفری و فرقۀ شیعه را بعنوان مذهب رسمى ایران (مذهبى که رسميت آن الى ابد غير قابل تغيير است) در قانون اساسى خود گنجانده اند؛ و از طرف ديگر «شاه» و «ولی مطلقه» بعنوان «حاکم مادام العُمر و بلا انتخاب» تحميل گرديده و به مثابۀ اصل الاصول نظام شاهنشاهى و نظام ولايت فقيهى در قانون اساسى تصریح شده اند. و طبعا مطالعۀ تطبيقى قانون اساسى شاهنشاهى و ولايت فقيهى براى درک ماهيت يکسانِ اين دو نظامِ استبدادى و مصيبت بار بسیار سودمند و روشنگر می باشد.

مراحل اساسی نظام ولایت مطلقه

١- مـــرحلۀ فکــــرى و عقيـــدتى (تشیع صفـــــوی تا عمق استخــــــوان).

٢- مـــرحلۀ سيـــــــاست تقیـه (از پاريس تا تصويب قـانون اســــــاسى).

٣- مــرحلۀ تثبيت قـدرت و سلطه (از تصويب قانون اساسى تا خرداد ۶٠).

۴- مـــرحلۀ انحصار و يکه تـازى (از سال ۶٠ تاکنون)، که دو مرحله دارد:

الف - دورۀ خمينـــــى (سرکــــوب خـــونين و جنگ هـاى خــــونين تر).

ب - دورۀ خامنه اى (ولايت مطلقۀ قانونى و بازسازى نظام استبدادى).

تــــــــوضیح:

هر بنيانى و هر نظم و نظامى داراى بنّا و بنيانگذارى است (علاوه بر زمينه هاى مُتعدد و عوامل مختلفی که امکان ساخت بنيان و نظم و نظام را فراهم می سازند). و بلا شک، بنيانگذار نظام ولایت مطلقه در ايران «آقاى خمينى» است، و عقايد شرک آمیز و ارتجاعى و نیز اهداف استبدادى خمينى، اساس نظری اين نظام را تشکیل می دهند. و طبعا در ميدان عمل نیز همۀ نظامهاى استبدادى تابع امیال رؤسای نظام (خودکامگی) و مطیع آرای  حکام خویش هستند (خودسری)، و عدم التزام به «قواعد و قوانین» بر همۀ نظامهای استبدادی حاکمیت دارد، نظامهایی که در سايهٴ فرهنگ سلطه پذيرى (که در جوامع استبداد زده ریشه دوانده) و حمایت مُستمِر استعمارگران، اِجراى سلطه گرى را میسر ساخته اند. بدین ترتیب، براى شناخت یک نظام استبدادى (و البته برای شناخت هر چیزی) باید بنیانگذاران آنها را شناخت، همچنانکه برای شناخت نظام ولایت مطلقه نيازمند شناخت عقايد و اهداف خمينى هستيم، زیرا با شناخت عقايد و اهداف خمينى، حوزهٴ فکرى و فرهنگى و سیاسی «نظام ولایت مطلقه» نیز شناسایی خواهد شد.

١ - مرحلۀ فکرى و عقيدتى

روح اللّه خمينى در دورانى که در قم و نجف زندگی می کرده آثار و مکتوباتی از خود بجا گذاشته، که به راحتی میتوان آنها را اعتقادى و ناشى از ماهيت خودش انگاشت، زيرا ایشان در آن دوره به زحمت تصور می کرد که روزى در مصدر «قدرت و حکومت» قرار می گيرد، و در نتیجه در اين دوران، خمينى بسیار صریح و بی پرده صُحبت و کِتابت نموده است. آقاى خمينى در دورۀ نجف هم (عليرغم تبعيد شدنش) محصور در حوزۀ آخوندى و سرگرم مسائل آن بوده، که کمتر به زمان و مکان و مسائل سیاسی روز مربوط است، بگذریم از اینکه خمينى کسى نبوده که از کورۀ گرم «سياست و کار سياسى» راهى تبعيد شده باشد، بلکه او بخاطر چند سخنرانى «انتقادى - احکامی» و نصیحت الملوکی و آنهم از موضع فرقه ای و خرافاتی، روانۀ تبعيد در عراق (نجف) گرديد. و بهمين علت حقیقتا او نمی توانست سرانجام و عواقب نظرات و عقايد خود را درک و فهم نماید و يا اصلاً فردى آگاه به امور ايران باشد. وبه قول آقای تنکابنی در کتاب «اسلام آنچنان که بود» خمينى کسى نبود که کارش بدينجا برسد، بلکه حوادثى او را بدین وضع رساند! حوادثى که دراين تحليل بدان اشاراتی خواهد رفت. البته آقای حسین علی منتظری هم در «خاطرات خودش» با ادبیاتی متفاوت همین نظر را دارد، و حتی می گوید که: خمینی به تشویق و بنابر اصرار اطرافیانش «رسالۀ آخوندی» را نوشته است، چرا که خودش را آنچنان کسی نمی دیده که رساله بنویسد و حتی بعنوان یک «مرجع ساده» مورد استقبال قرار گیرد. آری، اگر کسانى آثار مکتوب خمينى را مطالعه و بررسى کنند، بخوبی میتوانند به اين نکتۀ اساسی واقف شوند که خمينى نه سياسى بوده و نه کار سياسى می کرده و نه اهداف سياسى مشخصی داشته است، و اگـر هم از نظرات و آرایش بعضی مسائل سيـاسى برداشت شود، حقیقتا چیزهایی «خارج از زمان و مکان» و بی ربط به مردم و مسائل سیاسی ايران می باشد، و در این میدان کارش منحصر به «عداوت هاى فرقه اى» و موضع گيری هاى مُغرضانه و لعنت آمیز است. و طبعا زندگى بى دغدغه و بى سر و صدایش و «عملکرد حوزوی اش» تا سن ۶۵ سالگى و عدم درگيرى و نزاع با نظام استبدادى و ضد اسلامى و خائن پهلوى (چه در دوران رضا شاه و چه در دوران پسرش محمد رضاى خائن و چه در دورۀ مصدق) مصداقی گويا و سند مُسلَّم اين واقعيت است. در همین رابطه و در مورد «موضوعات کتابهای خمینی» همين بس که تا سن ۶۵ سالگى حتى يک «نوشته یا گفتار سياسى» در ميان مکتوبات و گفتارهای خمينى وجود ندارد!! ، و جالب اینکه بعد از تبعيد به نجف نیز ایشان از محدودۀ يک آخوند «خرافی و فرقه ای» بيرون نيامد، و در آنجا نیز جز «رسالۀ ولايت فقيه»، که بخشى از کتاب فقه احکام «بَيع» است، کارى که بوى سياست بدهد (ولو در بعد نظرى) انجام نداد، و بدین صورت تا سن ٨٠ سالگى حتی يک مقالۀ سياسى و یا بحثی در رابطه با اوضاع سیاسی ايران از او به چشم نمی خورد. جهت وضوح بیشتر این واقعیت به مقالۀ «کتابها و آثار خمینی» در کیهان اندیشه (ویژه نامۀ خمینی شماره ۲۹ – فروردین و اردیبهشت ۱۳۶۹) مراجعه شود. همچنین مکتوبات خمينى که بیشترشان به «زبان عربى» نوشته شده اند، سند ديگرى است مبنى بر اينکه اصلاً «مُخاطب خمينى!» مردم ايران نبوده است (بگذریم از رسالۀ عمليه!! که جهت اَخّـاذى از مردم فقيرى که خمينى آنهـا را صغير!! و محل شکار تلقی می کند، می بایست به فارسی ارائه شود)، تا جايی که در کتاب «مِصبــاح الهدايه» در اواخر کتاب، به صراحت میگويد که: «مُندرجات اين کتاب اسرارى است که مبادا براى نا اهلان! و يا در غير محل خودش! بيان شوند!»، و علناً سفارش میکند که آن را از مردم مخفی و پنهان! دارند؛ و این همان مردى است که بالاخره رهبر قیام و انقلاب سال ۱۳۵۷ گردید. این در حالیست که اگر قضیه سنگینیِ «موضوع یا محتواى کتاب» باشد، مخفی سازی و پنهان کارى لازم ندارد، بالاخره هر کسى به تناسب وسعت و محدوديت خود از کتب مورد مراجعه استفاده می کند، و اين خصوصیت در رابطه با هر کتاب و نوشته اى در اين دنيا صدق می نماید. اما مسئله اين نيست، مسئله شيادى و پنهانکارى و قضيۀ «سِر مَگو» است. و طبعا خمينى از عدم درک کُتب خود هیچ نگران نبوده، بلکه از درک و «افشای ماهیت آنها» نگران بوده است، و از این جهت خمينى سعى و تلاش زيادى کرده تا اینکه طورى بنويسد که مطالبش درک و فهم نشود. و این «روش سِرمگو» راه و منهجِ خمينى و نحوۀ حرکت مقلدان و مریدانش در نظام ولایت مطلقه است، بنحوی که از طرفى ميخواهند خود را روى مردم «پر وزن!» نشان دهند و بر این اساس به مردم تذکر می دهند که آهاى مردم! نکند به مکتوبات ما نزديک شويد! چرا که مکتوبات ما عميق تر! از آنست که بخواهيد به آن طرف ها برويد؟! و اگر هم رفتید مسئولیت «گُمراهی تان!» بعهدۀ خودتان است. و از طرف ديگر، چون خمينى و محافل دور و بَرَش از اينکه توسط مردم «درک و فهم شوند» وحشت دارند، در نتیجه پيش دستى می کنند و فریاد می زنند که نياييد! گمراه می شويد. لکن هدف حقیقی آنها از همۀ این شیادیها و حیله گریها، حصر و اسارت اسلام و اسلامیت بعنوان «حرفه و شغل اقتصادی» در دست عوام فریب و ناپاک آنهاست. و البته به همين شيوه با قرآن و همۀ امور اسلامی رفتار کرده اند، و حتی امثال «شريعت سنگلجى» ناچار شده اند که در رابطه با امکان فهم قرآن کتاب بنویسند (کلید فهم قرآن)، تا آثار شيادى و دجالگریِ این سِر مگوها در ميان مردم زايل شود، که بابا و الله قرآن قابل فهم است و کتاب مبین است و کتابی است که برای همۀ مردم نازل شده است.

بدیهی است که خط لاعنیة چون نتوانست قرآن حی و حاضر را نادیده بگیرد و یا تحریف آن را جا بیندازد، در نتیجه به ترويج اصل شیطانی «غير قابل فهم بودن آن» پرداخت، که خوشبختانه در سایۀ رشد و تکامل عقل بشرى و تلاشهای مُستمِر دانشمندان و انديشمندان مسلمان، و بوسيلۀ گسترش چاپ و تکثير، و همگانى شدن جريان اطلاع رسانى، هر طلسم و جادويش بى اثر شده است، و تنها چیزی که خرافه گری و شیادی آنها را نگه داشته «زور استبدادی نظام ولایت مطلقه» است، که ان شاء الله آنهم زائل خواهد شد. البته این تنها خمینی نبود که مُفلس و بی جواب بود، آخوندهاى دور و بر خمينى هم براى مسائل روز و زواياى سياسى و اجتماعى و فرهنگى و اقتصادى اسلام چيز قابل عَرضه ای نداشتند، در نتیجه تا روز بی نیازی! و دورۀ سلطه گری، دست به دامن دانشمندان «روشن انديش و اجتهادى» درجهان اسلام شدند، و ناچارا به ترجمۀ کُتُب «سيد قطب، محمد قطب، ابوالاعلى مودودى، مالک بن نبی» و دیگر کتب عالمان و متفکران جهان اسلام پرداختند، همان کسانی که خمينى و نظام ولایت مطلقه اش، آنها را به چشم سُنی و پيروان «ابن خطاب ياوه سرا» نگاه می کنند که منشاء کفر و زندقه بوده است! همان سُنیهايى که در ايران ولایت مطلقه در امان مسلمانان! هستند. و البته اين فرصت طلبان حتی دست به دامن کتابهاى علی شريعتى و امثالهم شدند، و از این جالبتر، به دليل فقر نظری و فکری خمينى و اطرافيانش، که چيزى نداشتند که به مردم و انسانهاى امروزين ارائه دهند، على شريعتى که خط لاعنيّۀ صفویه را افشاء و رسوا کرده است، بعنوان نظريه پرداز قيام مردمى سال ۵۷ شناخته شد. و در اوايل قيام ۵٧ اين کتابهاى دانشمندان مسلمان و روشن انديش در ايران و در ممالک اسلامى بود که در بين تحصيل کرده هاى ايرانى و جوانان مسلمان دست به دست می گشتند، و خامنه اى و رفسنجانى و امثالهم حداکثر لياقتشان اين بود که مترجم این کتب باشند. هرچند اين دغلبازان حتى به ترجمه هاى خود نيز خيانت کردند، و نمونۀ اين خيانتها ترجمه هايى است که علی خامنه اى از کتب سيد قطب ارائه داده است، ترجمه هایی که بحدی از مُحتوای اصلی خود دور افتاده اند (منجمله ترجمۀ فی ظلال القرآن) که به کتب دیگری تبدیل شده اند. و طبعا در اين ميان از کتب خمينى! و از کُتُب «رهبر انقلاب!» هیچ خبرى نبود! و الآن هم کمتر کسى حتى به نام «کتابهاى خمينى!» آشناست، و طبعا «اَسرار مَگويش» هم خريداران و علاقمندان چندانى ندارند. بله، واقعاً براى کسى که ميخواهد اين دنياى ویران را بررسى کند، خواندن کتب خمينى خيلى معنادار خواهد بود، کتبى که بيش از دو دهه است که در ايران ۶٠ - ٧٠ ميليونى وجهۀ مطلق و انتقاد ناپذير پيدا کرده اند و کسى جرأت آن را ندارد که حتی دربارۀ آنها حرفی بزند و نقدی در مورد آنها بنويسد؛ اما بدترین حادثه اینست که در سایۀ نظام استبدادی ولایت مطلقه، اين کتب مُلا نصرالدينى و دیگر منابع خرافاتی بصورت مبانى نظرى و اعتقادى دولت و مردم ايران در آمده و بر دهها ميليون ايرانى تحميل می شوند. البته مطالعۀ کتب خمينى براى هر کسی عبرت آموز است، و «بزرگترين عبرت آموزی در رابطه با آنها» اينست که چگونه يک ملت خوابيده و ناآگاه، اسير افکار و عقايدى می شود که اگر از آنها باخبر باشد، حتى حاضر نيست تصور کند که يک مسلمان يا يک ايرانى چنين نظرات و عقايدى داشته است (گر چه مشکل مردم ايران مانند همۀ جوامع مسلمان تنها نا آگاهى نيست، ناتوانى هم هست و......). حالا تصور کنيد؛ اکنون بعد از ٢٢ سال که ازحاکميت ولایت مطلقه و خمينى گراها می گذرد، چند در صد از مردم ايران کتابهاى خمينى را خوانده اند، چند در صد نام آنها را شنيده اند، و چند در صد حتی نام کُتب خمينى را نشنيده اند؟! بدیهی است که آمار مشخصی در دست نيست، لکن از شواهد و قراین چنین بر می آید که «يک هزارم مردم ايران» هیچیک از کتابهای خمينى را نخوانده است، و تازه این یکهزارم نیز به چه هدفى! باید کتب خمینی را خوانده باشد؟! و بقیۀ مردم ايران میتواند حتى نامی از کتابهاى خمينى را نشنيده باشد. بگذریم از اینکه بسيارند کسانی که اصلاً نمی دانند که خمينى کتابى دارد يا نه؟! و طبعا اين بی تفاوتى ناشى از سرکوب و قلع و قمع اهل مطالعه است، و پيامد آن نیز فراهم شدن زمينۀ حاکمیتِ  مادام العمر خمینی و دیگر رؤسای استبدادی در ممالک و جوامع سرکوب شده است. و طبعا شاه مستبد و خائن پهلوی نیز بعد از ٣٧ سال حکومت مطلقه بر ايران و بعد از ٣٧ سال «خيانت و وطن فروشى» حاضر نبوده که کتابش را (پاسخ به تاريخ!) به زبان فارسى! بنويسد، زبانی که می خواست آن را خالص و از عربی (بخوانید اسلامییت) پاک گرداند!!! و بجای آن کتابش را به زبان فرانسوى! نوشته است. آری، مشکلات زیادی وجود دارد، و به علت وضع استبدادی و مسدود بودنِ راه رشد و ترقی، همه چیز روی هم انبار شده است. هر چند میتوان بعضی از مشکلات را نادیده انگاشت، اما مشکلات زنده ای نیز وجود دارند که نمی توان بسادگی از آنها عبور کرد، و باید حل شوند. و طبعا در رأس همۀ آنها «آزادی بیان» و «آزادی انتخابات» و «آزادیهای سیاسی» قرار دارند، و اصلا در سایۀ عدم وجود همین آزادیهاست که همه چیز قاطی و مخلوط شده است، و از جمله همین امروزه مسلمانان زیادی وجود دارند (در همۀ جوامع اسلامی) که اعضاى احزاب و سازمانهای غیر اسلامی و غربگرا و کمونيستى و فراماسونى و...... هستند؛ اما با وجود این، حاضر نيستند حتى یک خرافۀ مذهبی! را کنار بگذارند.

موضع خمينى و نظامش دربارۀ صحابه و عامۀ مسلمین

خمينى (همانند بقیۀ آخوندهای فرقه ای - لاعنی) معمولا سخنان و مکتوبات خود را با اين جملات افتتاح می کند: الحمد لله رب العالمين و الصلاة و السلام على خير خلقيه محمد و اله الطاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين الى يوم الدين: «حمد و ستايش براى خالق جهانيان و سلام بر بهترين مخلوق او محمد و خانوادۀ پاکش، و لعنت خدا بر تمام دشمنان اهل بيت، تا روز قيامت». بلی، در تاريخ اسلام نام کسانی که در اول کار سخنرانی و کتابت، بر دشمنان خود لعنت مى فرستند و لعنت و نفرین بر دشمنان شعار هميشگى آنها شده است «فِرقۀ لاعنیّه» ناميده می شوند و به لاعنیّه مشهورند. بدین معنا که اهل لعنت و نفرین علیهدشمنان خود هستند (شهرستانى- ملل و نحل). اما لعنت و نفرین خمینی (که خشم و عداوت را منعکس می کند)، در اصل متوجه «عامۀ مسلمین و خلفاى راشدين» است، لعنت و نفرینی که در دورۀ صفويه شعار اساسی شاه اسماعيل و مبنایی براى شیعه سازی و کشتار مردم مسلمان ايران گردید. بدين صورت که در منابر و ميادين و بازارها می بايست به زور شمشیر صفوی  بر ابوبکر صدیق و عمر فاروق و حضرت عثمان (سلام و درود بر آنها باد) لعنت و نفرین می فرستادند؛ و مردم هم باید می گفتند: «بيش باد کم مباد!!!»، تا از شمشیر صفویه مصون و در امان بمانند. و طبعا هر کسی که  آن را تکرار نمی کرد، به دستور شاه اسماعيل گردن زده می شد!! و روی همین اساس در آن دوره هزاران نفر از مسلمانان ايران و هر کسی که مدافع صحابه و خلفای راشدین بود گردن زده شدند؛ و بدین ترتیب به زور شمشیرهای کشیده و قتل و کشتار مسلمانان، تشیع صفوی بر مردم ایران تحمیل گردید. اين واقعيات بدون اختلافِ مُحتوی در همۀ تواريخ مربوطه از جمله در کُتُب «حبیب السیر» از غیاث الدین خواند میر، «احسن التواريخ» از حسن روملو، و «عالم آراى عباسى» از اسکندر بیگ مُنشی و...... به ثبت رسیده اند. لکن جالب اینست که در مورد نحوۀ استقرار تشیع صفوی در ایران کمتر چیزی نوشته می شود، اما دربارۀ نحوۀ مسلمان شدن مردم ایران (در کمال عداوت و تهمت زنی) قلمفرسایی ها می کنند و در این رابطه آسمان و ریسمان بهم می بافند. آری، در این شکی نیست که خمينى عنصری بنی صفوی است، و با تبعیت از اسلاف صفوی خود راه لعنت بر صحابه و خلفای راشده و عامۀ مسلمین را استمرار بخشیده است، تا جايی که خمينى در توضیح المسائل و رسالۀ عملیه اش، اهل سنت (عامۀ مسلمین) را جزو کفارى قلمداد می کند که در «امان مسلمانان!» هستند. در این رابطه به «مسئلۀ ٢۵۶۶» از توضیح المسائل خمینی توجه نمایید: «هر گاه چيزى که پيدا کرده نشانه اى دارد که بواسطۀ آن ميتواند صاحبش را پيدا کند، اگر چه صاحب آن سنى يا کافر است که در امان مسلمانان است، در صورتى که قيمت آن چيز به ۶/ ١٢ نخود نقرۀ سکه دار برسد بايد اعلان کند و......». همچنين خمينى در «مسئلۀ ١۴۵٣» نمازخوانی را به «امامت سُنیّ» باطل می داند؛ کمااینکه خمس و زکات را «مختص شیعۀ اثنا عشريه» تلقی می کند. و حتی در «مسئلۀ ١٨٣٧ و ١٩۴٢» تصریح میکند که اگر زکاتی اشتباها به غير شيعه رسيد بايد مجدداً پرداخت گردد. البته کار خمينى در عداوت و دشمنى با خلفای راشده و اهل سنت خلاصه نمی شود (که حدودا ٩٠ در صد مسلمانان جهان را تشکيل ميدهند)، لکن جهت روشن سازى موضع خمينى در رابطه با خلفای راشده و عامۀ مسلمین، تنها به موردی از کتاب «کشف الاسرار» اکتفاء می کنیم و بقيه را به اهل مطالعه مى سپاريم: «۴ – در آن موقع که پيغمبر خدا صلى عليه و آله در حال احتضار و مرض موت بود جمع کثيرى در محضر مبارکش حاضر بودند، پيغمبر فرمود بياييد براى شما يک چيزى بنويسم که هرگز به ضلالت نيفتيد، عمر بن الخطاب گفت «هجر رسول الله»، و اين روايت را مورخين واصحاب حديث از قبيل بخارى و مسلم و احمد با اختلافی در لفظ نقل کرده اند. و جملۀ کلام آنکه اين کلام ياوه ازابن خطاب ياوه سرا صادر شده است و تا قيامت براى مسلم غيور کفايت می کند. الحق خوب قدردانى کردند از پيغمبر خدا که براى ارشاد و هدايت آنها آنهمه خون دل خورد و زحمت کشيد. انسان با شرف ديندار غيور می داند روح مقدس اين نــور پاک با چه حالى پس از شنيدن اين کلام از ابن خطاب از اين دنيا رفت، و اين کلام ياوه که از اصل کفر و زندقه ظاهر شده مخالف است با آياتى از قرآن کريم...... نتیجۀ سخن ما در اين باره: از مجموع اين ماده ها معلوم شد مخالفت کردن شيخين (ابوبکر و عمر) از قرآن در حضور مسلمانان يک امر خيلى مهمى نبوده و مسلمانان نيز يا داخل در حزب خود آنها بوده و در مقصود با آنها همراه بودند و يا اگر همراه نبودند جرئت حـرف زدن در مقابل آنها که با پيغمبر خدا و دختر او اينطور سلوک (رفتار) می کردند را نداشتند و يا اگر گاهى يکى از آنها يک حرفى می زد به سخن او ارجى نمی گذاشتند. و جملۀ کلام آنکه اگر در قرآن هم اين امر (اسم امامان) با صراحت لهجه ذکر می شد باز آنها دست از مقصود خود بر نمی داشتند و ترک رياست براى گفتۀ خدا نمی کردند، منتهى چون ابوبکر ظاهر سازيش بيشتر بود با يک حديث ساختگى کار را تمام می کرد، چنانکه راجع به آيات ارث ديديد. و از عمر هم استبعادى نداشت (دور نبود) که آخر امر بگويد خدا يا جبرئيل يا پيغمبر در فرستادن يا آوردن اين آيه اشتباه کردند و مهجور (بى عقل) شدند، آنگاه سُنيان نيز از جاى بر می خاستند و متابعت او را می کردند، چنانچه در اين همه تغييرات که در دين اسلام داد متابعت از او کردند و قول او را به آيات قرآنى و گفته هاى پيغمبر اسلام مقدم داشتند - کشف الاسرار - ص١٢٠-١١٩ (تأکيدها و هلال ها از ماست).

خوب اينهم گوشه اى از نظرات و عقايد خمينى دربارۀ خلفاى راشدين و عامۀ مسلمین و اهل سنت دورۀ ابوبکر و عمر!!! که اگر با نمایشنامۀ «کنکور وقت ظهور!» و يا با تهمتها و ناسزاهاى سلمان رشدى (که نثار اسلام و مسلمين کرده) مقايسه گردند، بهتر درک می شوند؛ خاصتا اگر داد و فرياد مستبدين ولایت مطلقه را به ياد آوريم که خواستار اعدام مقاله نويس ايرانى و تهمت و ناسزا نويس هندی - انگليسى بودند. اما باید دانست که آنچه مهم است کينه توزى و خرافه بازی خمينى نيست، چرا که اين سخنان (که مَملو از تهمت زنى و ناسزاگويى و خرافه گری هستند) حتى لياقتِ نقد و بررسى را ندارند، و جهت افشای خمينى و نظامش، بهترين کار همانا نشر و پخشِ نظرات و عملکرد خمينى و پیروانش می باشد. لکن آنچه مهم است اینست که: خمينى خوب می دانست (و راهروانش هم خوب می دانند) که چقدر براى قرآنِ مُبین و مُصحَف موجود و محفوظ «اعتبار و ارزش و احترام» قائل هستند: اعتبار از اين جهت که قرآنى که اکنون در دسترس مسلمين است به امر و سرپرستی «ابوبکر و عُمر» جمع و تدوین شده است؛ همان کسانی که خمينى آنها را ياوه سرا و شيطان و مصدر «کفر و زندقه!» تلقی می کند و دشمن قسم خوردۀ آنهاست. حال واى به روزگار خمينى و کسانی مانند او که کتابى را مُستمسَک کار خود قرار داده اند که توسط دشمنان ملعونشان! جمع آوری و تدوین شده است، دشمنانی که به ظن خمینی هر کارى می توانستند سر آن بياورند؛ و آياتى را هم که در راستاى نفع و رياستشان نبود از قرآن حذف نمایند؟؟!! و طبعا ذهن عناد آلود خمينى از آیاتی همچون: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (حجر - ۹) بکلی بی خبر مانده است: «همانا ما خود این قرآن را نازل کردیم و خود همحافظ و نگهدار آن خواهیم بود». و تازه خمينى چه دليلى دارد که اين کار را نکرده اند؟! چون خمينى ميگويد که می توانستند بکنند!!! و سُنيان آن دوره هم! از آنها اطاعت و پیروی می کردند؟؟!! توجه نمایید: صفحۀ ١١۴ از کشف الاسرار: «۴- آنکه ممکن بود در صورتی که امام را (نام امام را) در قرآن ثبت می کردند، آنهائی که جز براى دنيا و رياست با اسلام و قرآن سر و کار نداشتند و قرآن را وسیلۀ اجرای نيات فاسدۀ خود کرده بودند، آن آيات را از قرآن بردارند و کتاب آسمانى را تحريف کنند و براى هميشه قرآن را از نظر جهانيان بيندازند و تا روز قيامت اين ننگ براى مسلمانها و قرآن آنها بماند، و همان عيبى را که مسلمانان به کتاب يهود و نصارى می گرفتند عينا براى خود اينها ثابت شود». این از نظر اعتباری که خمینی برای قرآن قائل است، اما خمینی چقدر به اصل هدایت کنندگی قرآن ایمان دارد که معتقد است: عمر نگذاشت پيامبر چيزى را بجا بگذارد که بعد از او مسلمين هرگز گمراه!نشوند؟! به عبارت دیگر، خمينى چقدر قرآن را وسیلۀ هدایت می بيند که به اين خرافه چسبيده! و نبود آن را مایۀ آوارگى مسلمين! تصور می کند و آن را «دستاويز عداوت» کرده است؟! آنهم خرافه اى که کسی نمی داند چه بود؟! و پيامبر هم معلوم نبود که در آخرين نفسهای زندگی و بعد از پایان وحی! چه معجزه اى را براى خمينى و امثال او (و صفویانی که شمشیر عداوت علیه خلفای راشده و صحابۀ رسول کشیده اند) بجا می گذاشت؛ همان پیامبری که در بُعد نظری جز «ابلاغ وحی» کار و وظیفۀ دیگری نداشته است.

و خوب بجاست براى خمينى و امثال او اين آیۀ قرآنی خوانده شود (اگر ایمانی به هدایت کنندگی قرآن داشته باشند): إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ يِهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ (اسراء - ۹): «به تأکید این قرآن {جوامع بشری را} به محکمترین و بهترین راهها هدایت و رهنمون می سازد». همچنین خوب است برای خمینی و خمینی گرایان این آیه یاد آوری گردد (هر چند آن را نیز غدیری! نموده و در جهت اهداف شوم خود بکار می گیرند): الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن دِينِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِيناً (مائده – ۳): «امروزه (آخر نبوت) اهل کفر و انکار از شکست و نابودی دین شما مأیوس گشته اند، پس خشیت و دغدغۀ مرا داشته باشید، و از خشیت و دغدغۀ کفار شکست خورده عبور نمایید. امروزه دين شما را کامل کرده ام و نعمت خود را بر شما تمام کرده ام و راضى شده ام که اسلام دين شما باشد». همچنین اين آيه نیز برای کسانی که تا بحال همه چیز را در خارج از قرآن! جستجو کرده اند، بسیار راهگشاست: وَ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِّكُلِّ شَيْءٍ وَ هُدًى وَ رَحْمَةً وَ بُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ (نحل – ۸۹): «ما بر تو ای محمد قرآنی نازل کرديم که تبیین کننده و بیانگر همه چيز و همۀ اصول و قواعد است، قرآنی که هدايت و رحمت و بشارت است براى مسلمين». لازم به ذکر است که خمينى در طول عمر تقریبا ٩٠ ساله اش، کمترین بها را به بحث روی آیات قرآن داده است؛ و همین است که تنها چیزی که در رابطه با قرآن از خود بجا گذاشته (و آنهم بیشتر ماهیت خودش را افشاء میکند!) کتابی است بعنوان «تفسير سورۀ فاتحه»، که در آن بجای تفسیر سورۀ فاتحه و مباحث قرآنی به «باطنی گری و تصورات شرک آمیز» پرداخته است؛ و این همان کسى است که ابوبکر و عمر را متهم می کند که جز برای ریاست! با قرآن سر و کارى نداشته اند. اما مطلبی که در رابطه با «قرآن شناسی خمینی!» جای دقت و توجه میباشد اينست که ایشان سعی کرده ثابت نماید که قرآن تحريف! شده است، ولی نه بوسيلۀ ابوبکر و عُمر (چون در آن صورت کارش به جاى باريکترى! کشيده می شد)، بلکه تحريف از طریق «تنزيل!»، و خمينى نزول و تنزیل قرآن را نه به معناى «انتقال آيات قرآن از اللّه به رسول اللّه»، بلکه به معناى «تنزُّل مُحتوى!» تلقى کرده است، و به گفتۀ ایشان: «چون قرآن از محدودۀ الهى وارد محدودۀ بشرى گشته است؛ در نتیجه مُحتواى آيات هم تنزل محتوایی پيدا کرده است، و از این طریق!!! قرآن مُنزَل تحريف شده است. لکن در مقابل اين سخن کذايى، که شایستۀ اهل انحراف و دجالگری است و هدفِ آن کاستن از ارزش و اهمیت قرآن است بايد گفت: تحريف، تحريف است، و در میدان تحريف اصل بر «عـدم وصــول به مقصود» است، حالا فرق نمی کند که اين تحريف و کاستی از راه «تنزيل و تنزُّل!» باشد، يا بوسيلۀ حذف آيات از طرف «ابوبکر و عمر!»، و در هر دو صورت این ارادۀ الله و خالق یکتاست که در راستای «انتقال علم و هدایت توحیدی به بشر» عقیم و ناکام می گردد. و طبعا چنین تصورات نابجایی دربارۀ قرآن در تضاد با کل آیات قرآن (و حقیقت نصوص) در این کتاب مُبین و راهگشاست، چرا که هر آيه اى از آیات قرآن به مثابۀ «انتقال علمى از علوم الهی» و حُکمی از احکام به نسل بشر است، آنطور که خواست و ارادۀ الله روی آن قرار گرفته است: إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللّهُ (نساء - ۱۰۵): «همانا ای محمد ما قرآن را بحق و بجا بر تو نازل کرديم، تا {بر پایۀ آن} بين مردم حکم و داوری نمایی، آنطور که الله خواسته و اراده کرده است». ووووووووووووووووو

اما مسئلۀ غدارانه ای که باید بعنوان «موحدین آزادیخواه» در همینجا ذکر نماییم اینست: در تمام ايران و خاصتا در«مناطق سُنى نشين»، اين شعارها را «ترويج و تحميل» کردند: چه شيعه چه سنى، رهبرشان خمينى!! ، حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله!! ، مرگ بر ضد ولايت فقيه!! ، دشمن خمينى کافر است!! و...... اما وجه مشترک این شعارها از این قرار است: از يک طرف، طرد و تکفير و نابودسازی، و از طرف ديگر، تحميل و اجبار و سرکوب!!! ، همــان روشی که صفـویان مبنی بر: یا لعنت خلفــای راشدین! یا تحمل شمشیر! در حق مـردم ایران در پیش گرفتند. اينست برخورد خمينى و نظام استبدادى اش در رابطه با مردم ايران و خصوصا با برادران اهل سنت!! ، و روی همین اساس اکنون همۀ ایران و خاصتا تمام مناطق اهل سنتِ آن «بصورت همه جانبه» زیر سلطه و سرکوب قرار گرفته اند، بدینصورت که در تمام ایران هیچ صدای مختلف و معترضی، ولو از طرف «آخوندها و مراجع شیعه» تحمل نمی شود، و طرد و سرکوب شریعتمداری و منتظری و آذری قمی و طاهری و..... نمونۀ آنها هستند، و حتی «دادگاه ویژۀ روحانیت» برای تعقیب و سرکوب آنها بوجود آمده است. از جریانات سیاسی و مدنی هم که مپرس! چرا که همگی آنها خفه شده اند. لکن در «مناطق اهل سنت» اوضاع خیلی بدتر است، و در آنجا: از نظر عقيدتى بوسيلۀ مراکز بزرگِ «مهار و سرکوبگرى» (مراکز بزرگ اسلامى!!)، و در ابعاد سياسى و اجتماعى بوسيلهٴ نيروهاى مسلح «مرکزی و محلی و امنيتى»، و از لحاظ تعلیمی و فرهنگى نیز بوسيلۀ «آموزش و پرورشِ استبدادی و سازمان تبليغات ولايت سَفیه» و.... زير سلطه قرار گرفته اند، و طرح هاى «ذوب و ادغام نظامِ ولایت مطلقه» همه را و خاصتا جوانان و قشر تحصيل کرده را که نيازمند «کار و استخدام» هستند، درمضیقۀ شديدی قرار داده است. و طبعا امروزه تحت سلطهٴ نظام ولایت مطلقه، هيچ «مراسم و روز تعطيلى» براى اهل سنت وجود ندارد، و درآن مناطق «هيچ مناسبتى» برگزار نمی شود!!!!! ، در حالی که نظام ولایت مطلقه تمام «مراسمات و مناسبات و ايام تعطيلىِ» خود را بر آنها تحميل و در آن مناطق (و در همۀ ایران) اجراء می کند، که برخی از آنها بدین قرار هستند: تاسوعا و عاشورا (با مُحتوای عرب ستیزانه و فرقه ای)، روز غدیرخم (در انکار نظام خــلافت اسلامی)، پانزدهم شعبان (روز تـــولد مهدی!! که از ترس نظام خلافت پنهان گردید!!)، عید الـزهراء (مراسم سه روزۀ عُمرکُشان)، نوروز باستانی (با محتوای نژادپرستانه)، شب یلدای ایران (انگار که چنین شبی در مناطق و ممــالک دیگر وجــود ندارد!!). همچنين امروزه در سایۀ نظــام ولایت مطلقه تمام مردم اهل سنت از همۀ «مناصب و مسئوليتهاى مملکتی» اعم از سياسى و اقتصادى و فرهنگى و تعلیمی و عسکری و..... محروم هستند، و مناطق اهل سنت ايران به معناى واقعى کلمه به «اشغـــالِ» نظام استبدادى ولایت مطلقه در آمده است.

نکتۀ تأسف باری که ذکر آن در همینجـا ضروری می نماید اینست که واقعا «بزرگان و عالمانی» از اهل فکر و اسلام اجتهادى و مردمسالارى در ایران، چگـونه در اوایل امر به خمينى و نظام ولایت مطلقه اش «اعتماد» کردند؟؟!! آيا مثلا کتابهاى خمینی را نخوانده و ماهیت او را نشناخته بودند؟! يا اینکه واقعا خودشان «وضعيت ديگرى» داشتند؟! در حالى که خمينى به «هيچ يک از آنها» هرگز اعتماد نکرد!! و فقط براى تثبيت سلطهٴ استبدادى و ارتجاعى خود از آنها استفاده نمود. و طبعا نمی شود گفت که خوب «اوضاع و احوال سياسى» در آن دوره اينگونه اقتضاء می کرد!! ، چون در آنصورت نمی شود از «اعتماد به خمينى» صحبت کرد، بلکه در آن صورت، مثلا روش «هماهنگى هوشیارانه» در پیش گرفته می شد، تا اینکه مراحلى که میبایست طى شوند. اینست که برای نمونه وقتی آقای ابو الحسن بنی صدر که امید به خمینی را و بعد پیمان شکنی او را «خیانت به امید» تلقی میکند، به نظر ما مسئله طور دیگری بوده و قضیه عبارت از «امید به خائن» بوده است، و زمان هم این واقعیت را به اثبات رساند. و زیر پا گذاشتن «وعده های پاریس» از طرف خمینی، نسبت به ماهیت اصلی و عمق و ریشه هایش چیزی بحساب نمی آید، و حتی عمال نظام ولایت مطلقه از آن بعنوان «زرنگی خمینی!!» و گمراهسازی دشمن!! یاد می کنند. و اصلا چگونه باید در میدان اعتماد و شناخت چیزی یا شخصی، باید «عمق و ریشه ها» را نادیده گرفت، و بجای آن وعده ها و سخنان سر راهی و سرپایی را ملاک و معیار قرار داد؟! آنهم در مورد خمینی و بنی صفویه!! که همیشه کارشان روی «تُقیه و نِفاق» استوار بوده است. اما چيزى که جاى دقت و عبرت است و حقیقتا از همۀ اینها «بدتر و ماکیاولی تر» میباشد اينست که بنی صفویه و در رأس آنها خمینی و نظام ولایت مطلقه (که الحق دشمن اسلام و مسلمين هستند)، همۀ اين کارها را زیرعنوان «پيروان على و اهل بيت رسول» انجام داده و میدهند، و ازاین طریق، روزگار سياهى که صفويه زیر«نام شيعه» براى مردم ايران رقم زد، خمينى و نظامش قرنها بعد آن را تکرار و احیاء کردند. و چه زيبا شهید شريعتى اين «جنايتکاران مشرک و خرافه باز» را که از نام على و فرزندان او سوء استفاده میکنند، تحت عنوان «شيعهٴ صفوى یا تشیع صفوی» معرفی کرده و پيروان على را از اين همه جنايت و عداوت و سياهى مُبَراء دانسته است. بدیهی است شرک و خرافات خمينى و کينه توزى اش نسبت به صحابه و خلفای راشدین و همۀ مسلمین، درعين حال که بيانگر صفوى بودن اوست، «غالى بودن» او را هم بيان میدارد، زيرا مهمترين خواص «غـُلات شيعه»، يکى اِفراط وغـُلوّ درماهيت امامان وتصور«ماهيت خدايى» براى آنهاست. و برای مثال خمينى درکتاب «مصباح الهدايه»، محمد وعلى را «مافوق خلق وخلقت» قرار میدهد، و کلمۀ خلق و خلقت را براى آنها درست نمیداند، و دراین باره میگوید که آنها امر الله! و جزئى از الله! و نور الله! و اولين آفريده هستند!! و آنها «قبل از آفرينش هستى!!» وجود داشته اند، و همین است که همراه «تمام پيامبران!!» بوده اند. و در ادامۀ این افسانه سرایی میگوید: اين دو نور الهی، اول «يک نور!» بوده اند، لکن با آفرينش آدم «دو نور!!» شدند، و اين دو نور پشت به پشت آمده، تا بالاخره در پشت پاک عبد الله وابوطالب ظاهر شدند!! (توجه شود که خمينى، در اول نوشتجاتش، بدون توجه به اين عجائب و غرائب مُشرکانه، محمد را در «زمرۀ مخلوقات» قرار میدهد!!). و طبعا خمينى آنچنان غرقِ دجال گری وخرافه بازی است که حتی آيات صريح قرآن را هم بکلی زیرپا میگذارد. و مثلا آیا خمینی و خمینی گرایان استبدادی حاضرند که اين آيۀ صریح قرآن را به رسمیت بشناسد: قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً (کهف – ۱۱۰): «بگو اى محمد غیر از این نيست که من بشرى مثل شما هستم که بر من وحى ميشود. آنچه واقعيت است اينست که معبود و قانونگذار شما واحد و يکتاست، پس کسى که اميدوار به لقاى الله و روز قيامت است، بايد عمل صالح و سازنده انجام دهد و احدى را در اطاعت مطلق شريک خالق خويش قرار ندهد».

خاصۀ دوم غـُلات شيعه، خصومت وعداوت با «عامۀ مسلمین» و«سّب بزرگان صحابه» و«لعنت و تکفیر خلفاى راشدين» است، اموری که همهٴ آنها را بوضوح و به تکرار و تفصيل در کتب خمينى مشاهده میکنيم. و از اين بيشتر، تکفير تمام «اهل سنت و جماعت» است، صفتی که مختص «غُلات نابِ ولایت مطلقه» و از برکات «رهبر کبير انقلاب اسلامى!!» است، همان کسى که ايجاد اختلاف «ما بين شيعه و سُنی» را کار ابر قدرت ها!!!! تلقی می کند، و در اوج شيادى و دجال گری چنين میگويد: کسانی که بين شيعه و سنى اختلاف می اندازند «از کارگردانان ابرقدرت ها» هستند. اما ملاحظه میشود که خمينى و نظام مطلقه اش (که اهل سنت را تکفير و خلفاى راشدين را لعنت میکند)، از «ايجاد اختلاف!!» نمیترسد، بلکه نگرانى خمينى و نظامش از «بيان اختـلاف» و افشاى «فکر و عمل و روش خمينى و لعنت چیان ولایت مطلقه» است، که شيوۀ عنـاد و عـداوت با مسلمين را در پيش گرفته اند، و بيـان و افشاگـری، ماهيت و نقشه هایشان را به صحنه می آورد، و مردم مظلوم را که در سايۀ نظام «سرکوبگر ولایت مطلقه» خیلی چيزها را حتى نشنيده اند (از جمله تبدیل مقبرۀ افسانه ای ابولؤلؤ در کاشان به «زیارتگاه جُهال صفوی» و تعظیم آن در سایۀ نظام ولایت مطلقه)، با خمینی و پيروان خمينى و «خط لاعِنيه» آشنا می سازد. اینست که آگاهى و رشد و ترقی مردم، در تضاد با استمرار نظام هاى استبدادى و از جمله نظام ولایت مطلقۀ خمينى و «خط لاعِنيه» است، و در نتیجه طبيعى مینماید که خمينى و نظام ولایت مطلقه اش، دشمن ابــدى «آزادى و مردمسالارى و کثرتگرایی» باشند، و خــواستاران آن را اعــدام، زندانى، و آواره سازند.

رابطۀ خمينى و نظام ولایت مطلقه با مردم شيعه

اما چگونگى رابطۀ خمينى و نظامش با مردم مسلمان شيعه جاى «دقت و توجه بيشترى» است، چرا که خمينى و نظامش به نام «شيعه و تشیع» و ترویج فرقۀ شيعه (نظرا و عملا) ظاهر شده است، و طبعا نتايج و عواقب اين همه خيانت و جنايت و عداوت و خرافه گرى، بيشتر متوجه شيعه و شيعيان می گردد، و اکثراً به نام آنها تمام می شود، کما اينکه جنايات و عداوتها و خرافه گريهاى «صفويان» به نام شيعه تمام شد، بگذریم از اینکه جِهات و جَریانات «استعماری» هم زياد تلاش ميکنند تا «عملکردها و خرافه هاى خمينى و نظامش» به گردن اسلام و مسلمين بيفتند. علی ای حال، خمينى و نظام استبدادى و مطلقه اش، از چند جهت براى شيعه و شيعيان مصيبت بار بوده است، به حدى که اين مصائب براى غير آنها (عليرغم همۀ عـداوت ها و کينه تـوزی ها) به مراتب «کمتر؟!» بوده است. و کارى که خمينى و نظامش باشيعه و شيعيان کردند کسى نمی توانست بکند، مگر صفويان! که البته خمينى هم ادامه دهنده و تکميل کنندۀ کار و برنامۀ آن «قاتلان وحشى» و خائن به اسلام و مسلمين و شيعه و شيعيان بوده است. جهت اثبات این واقعیت، رابطۀ خمينى و نظامش را با «شيعه و شيعيان» از «سه جهت» مورد توجه قرار می دهيم: اول از جهت دولتى کردن و بدنام سازى شيعه و تشیع. دوم از نظر خرافى و استبدادی کردن بیشتر شیعه گری. و سوم در بُعد قتلِ عام شيعيان و قلع و قمع مخالفان ولايت فقيه (که هم شامل اهل تشیع عرفی است، که عقيده شان مبنى بر ظهور مهدى و عدم مشروعيت دولت غير معصوم است، و هم در برگیرندۀ شيعيانى است که نه مهدوى هستند و نه ولايت فقيهى می باشند، و بیشتر اینها شیعیان «عصری و متحول» بحساب می آیند، و اکثرا به اسلام اجتهادی نزدیک هستند.

اولين کارى که خمينى و نظامش با شيعه و شيعيان کرد (مانند صفويان) اين بود که آنها را به خدمت دولت استبدادى و نظام فرقه گرا و مبنى بر ولايت مطلقۀ فوق زمان و مکان در آورد، دولت و نظام و ولایتی که ميتوان آن را یکی از محصولات بسیار نکبت بار خمینی و ناشی از «عقايد خرافى و لاعِنيهٴ خمينى» بحساب آورد. بر اين اساس ، ولايت طلبان خواستند که به نام «عموم شيعه و شيعيان» آنچه که نامش جنايت و خيانت و خرافات است، به روشى بسيار عقب مانده و «غير معقول» مرتکب شوند، در حالی که هدفشان قدرتمدارى و انحصار گرى و به تصرف درآوردن ثروت و سرمايۀ مملکت و تسلط بر مردم و همۀ اقوام ايران بود. بدين ترتيب، تشیع و شیعه گری در ایران به «ابزار نظام استبدادى و مطلقه» مُبَدل گشت و کارش توجيه سرکوبگرى و مردم کشى و خيانت پيشگى و مافياگرى گرديد. و در اين ميدان، ميليون ها و بلکه بالا تر از ميليونها فرد از مردم ايران و خاصتا از ميان شيعيان، قربانى اين جنايتکاران و خيانتکاران شدند: هم از طریق «کُشتن و به کُشتن دادن»، و هم بوسیلۀ «فشارهای استبدادی» و زدگى و بیزاری از وضعى که نظام ولایت مطلقه بوجود آورد و منجر به فرار بسیاری از ایرانیان گردید. بگذریم از اینکه مردم داخل ایران نیز در سایۀ نظام ولایت مطلقه و در وضعی خوفناک و خفه کننده، اکثرا در فقر و محرومیت دست و پا میزنند، و بسیاری نیز به سبب یأس و بیچارگی به «فساد و ترياک و فحشاء» کشيده شده اند، بحدی که بسیاری از مردم مسلمان ایران در سایۀ حاکمیت استبدادی و ظالمانۀ ولایت مطلقه حتی نسبت به دین و دینداری نیز دچار «سُست ایمانی و بی اخلاقی» گشته اند، و بدین شیوه، نظام ولایت مطلقه مردم ایران را بجای هدایت بسوی «توحید و اسلامیت»، آنها را به سراشیب «انحطاط و بی دینی» سـوق داده است. و طبعا «مسئول اولِ» همۀ اين مصائب، نظام استبدادى و نظام «خون و خرافات» ولایت مطلقه است. و نکتۀ پراهميت اينست که اين مسائل بيشترش در ميان شيعيانى که خمينى و نظامش از آنها دم ميزند بوقوع پيوسته است، و اين همه فساد و خرافه گرى و بدنامى، که بنام شيعه و شيعيان مشهورشده، و حتى گاهاً شيعه و شيعيان مساوى با «خمينى و نظامش» تصور ميشوند، حاصل کار خمينى و نظام ولايت مطلقه و «روش لاعنيهٴ خمينى و پيروانش» میباشد. آری؛ خمينى فرزند واقعى صفويان و «حاصل جعليات غير معقول آنها» و مُکمل عداوت و لاعنيت و کينه توزى آنهاست، همانطور که نظامش دنبالهٴ نظام صفوى و اجراء کنندهٴ نيات و برنامه های شوم صفويان است، و بدیهی است که پايه و اساس هر دو نظام «شرک و استبداد و لاعِنيت» است، همچنانکه منابع مذهبى و فرهنگى و عزادارى و...... در میان آنها «مُشترک» میباشد. وهمین است که در نظام ولایت مطلقه و کلا در خط لاعنيه امکان ندارد که «اسامی صحابهٴ رسول»، یا نامهای ابوبکر و عمر و عثمان و..... تحمل شود، وبدین خاطر درمیان اهل تشیع، اسامی صحابه وخلفای راشد بکلی حذف شده اند. اما خيلى ساده و بوفور اسامی «مجوسی وصفوی وشاهنشاهی وغربی» و نیز نامهای کاملا شرک آمیز مثل عبد العلی، عبد الزهراء، عبد الحسین، عبد الجعفر، عبد الباقر، عبد الرضا، عبد المهدی و...... در ایران و در میان شیعیان رایج هستند، تا جایی که حتی نام فرماندهٴ سپاه پاسداران نظام ولایت مطلقه «رحيم صفوى!» است، که خودش منعکس کنندۀ پيوند عميق نظام صفوی و استبداد ولایت مطلقه و ماهیت یکسان اين دو نظام سرکوبگر و خيانت پيشه و عقب مانده است.

دومين کارى که خمينى و نظام ولایت مطلقه اش (مانند صفويان) با شيعه و شيعيان کرد اين بود که خط تشیع را که میبايست «خط حسین و استبداد ستیزی» باشد، «از طرفى» به خط «شرک و استبداد و تبعیض» مُبدل ساخت، و اميد مردمان مظلــوم و زیر سلطه و غــارت شده را نسبت به خط تشیع بکلی بر بــاد داد. و «از طرف ديگر» خط تشیع را که می بایست راه «اتحـاد مسلمين و امت واحده» را باز نمايد، به راهی تبـديل کرد که «کينه توزى، لاعِنّيت، و تقيه بازى» جزو ارکان و ذات و ماهیت و روش آن گرديد، بنحوی که امروزه «نمادهای شیعه و تشیع» عبارتند از: «مهدی بیا مهدی بیا»، «عصمت و انتصاب الهی»، «مصحف فاطمه و قرآن مهدی»، «سَبّ و لعنت صحابه و خلفای راشدین»، «خودزنی و قمه زنی عاشوراء»، «مقبرۀ ابولؤلؤ و مراسم عُمرکشان»، «عبدالعلی و عبدالحسین و عبدالمهدی»، «مُهر و زیارت کربلاء»، «زهراء زهراء»، «کلبهای امام رضا و زیارات مشرکانه» و از این چیزها گردیده است. وطبعا این بزرگترین خسارات است: آیا غیر از اینست که خنثی سازی اهـداف یک خط و منهـــج، حد اکثر ضربه ای است که میتوان بر پیکرۀ آن «خط و منهج» وارد کرد؟! مگر خط علی و حسین، خط «توحید و استبدادستیزی و آزادیخواهی» نبود؟! حال آیا غیر از اینست که صفویه و خمینی آن را به خط «شرک و خرافات و استبداد و تبعیضات» مُبدل کردند؟! اینست فرق تشیع علوی و تشیع صفوی! ، و همین است که «شهید شریعتی»، تشیع صفوی را مسخ کننده و منحط کنندۀ تشیع علوی قلمداد میکند. آری؛ روزگاری علوی بودن، مظهر «مسلمانی و آزادیخواهی» بود، ومحل افتخار اکثر مسلمین گشته بود، و حتی فقهاء و ائمۀ مذاهب از جمله ابوحنیفه و امام شافعی در جهت گیری سیاسی «علوی و مدافع علویان» بحساب می آمدند، و زمانی که زید بن علی قیام کرد، خود ابو حنیفه مورد سؤال قرار گرفت که چرا ایشان را در «قیام مسلحانه» همراهی نکرده است؟! اما امروزه تشیع و شیعه گری در سایۀ شوم «صفویه و ولایت مطلقه»، مظهر شرک و خرافات و نماد «استبداد و عِصمت و بُت پرستی» شده و از علی و حسین و فرزندان ائمۀ دیگر بُت ها و صنم ها ساخته اند. بنابر این، صفویه و خمینی و نظام ولایت مطلقه، نه تنها خدمتی به خط علی و حسین و به تـوحید و اسلامیت نکردند، بلکه «خسارات بی پایانی را» بدان وارد ساختند و آن را مسخ و عقیم کردند. در همین رابطه مقالۀ «تولد دوبارۀ اسلام» از علی شرعتی بسیار خواندنی است. و همین است که امروزه بیشتر منابع «عقيدتى و مذهبی و تاريخى و سياسى شيعه»، که اکثرا حاصل دورهٴ صفوى و بعد ازآن و تا دورۀ خمینی هستند، خالى از«صحت و اعتبار» ميباشند، و حتی استناد به آنها هرکتاب و سندی را مخدوش میسازد. و اما بدتر از «مخدوش بودن منابع تشیع صفوی»، تکيه بر آنها و اجراى آنهاست، که بسیار مصيبت بار خواهند بود و خطرات بيشترى را براى همگان بدنبال خواهند داشت، بحدی که کار مسلمين صرف «خرافه گرى و نابودى همديگر» و دشمنى غيرموجه با ديگران وهمۀ اطراف خواهد شد. و همچنین در رابطه با منابع شیعه، نکتۀ جالب اينست که نزد صفویه وخمينى آنچه که کمترین بهاء بدان داده شده، کتاب «نهج البلاغه» از علی بن ابی طالب است!! ، بنحوی که مثلاً آقاى خمينى که دهها «کتاب و رساله وحاشيه نويسى» ازخود بجا گذاشته (که مملو ازخرافات عجيب وغريب وآکنده ازعداوت ولاعنّيت است)، حتى يک جزوۀ آنها دربارۀ نهج البلاغه نيست!! بعبارت ديگر، خمينى درمورد نهج البلاغه که میبايست پایۀ کار يک «شيعهٴ صادق» باشد، يک مقاله را هم ننوشته است!!، وطبعا نسبت به قرآن نیز چنین کرده است، و این بی توجهی: یا بدلیل تضاد ماهیت آنها و کار خمینی بوده، يا اينقدر مشغول خرافات بوده که وقت نکرده است، و يا اینکه لياقتش را نداشته است. لازم بذکر است که اکثر نوشته های خمینی «حاشيه نويسى بر آثار آخوندهاى ديگر» است، و بعد ازآ ن آنها را به نام خود ثبت کرده است. در این باره این متن مُختصر: «فهرست کُتُب خمینی» تا حدی روشنگر است.

و سومين کاری که نظام ولایت مطلقه در حق شيعيان مرتکب شده تعذیب و تهجیر و کشتار آنهاست (مانند صفويان که تا توانستند سُنى کشى و مسلمان کشی کردند، و بعد از تثبيت قدرت سیـاسی، نوبت قتل و کشتار شيعيان رسيد، و در این راستا حتى به اطرافيان و اعضاى خانواده ها و شاه زادگان خود هم رحم نکردند). آری، تعذیب و تهجیر و کشتار شيعيان در طول دو دهه اى که نظام ولایت مطلقه بر ايران حکومت استبدادی بر قرار کرده واقعا بی سابقه بوده است، و بحق اين دورۀ کوتاه جزو «سياه ترين دورانها» در تاريخ مردمان شیعه بوده است. و آنچه در اين دو دهۀ سیاه بر سر مردم ایران و شيعيان رفته (اعم از قتل و زندان و شکنجه و آواره سازی و......) بر همگان آشکار است و به ارقـام میلیونی رسیده است، و طبعـا در این راستا کسی نیز در امان نمانده است. از شعار مرگ برضد ولایت فقیه» بگذریم که اصلا علیه مراجع شیعه علم شده، بلکه هرکس وجریانی که از محدودۀ «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» خارج بوده (از شیعه و غیر شیعه) زیر تیغ نظام ولایت مطلقه قرار گرفته است. اینست که درست است دورۀ طولانى و فاجعه بار «صفويه» منشاء مشکلات اساسى برای شيعه و شيعيان بوده است، اما فی الواقع از روزی که نظام ولایت مطلقه در ایران به حاکمیت رسیده، مردم ایران و از جمله شیعیان آن شاهد روز خوشی نبوده اند، و در سایۀ سیاستهای فرقه ای و استبدادی و توسعه طلبانۀ این نظام استبدادی، همۀ ایران به ویرانه ای تبدیل گردید و مردمانش دچار اشد رنج و عذاب و قتل و آوارگی شدند، بدین صورت که: قبل از هر چیز با روی کار آمدن نظام ولایت مطلقه به سبب نادیده گرفتن حقوق اساسی همۀ «اقوام و جوامع مذهبی و مسلکی» و عدم برسمیت شناختن احزاب و سازمانهای سیاسی، جنگ داخلی شروع شد، جنگی که در آن هزاران هزار فرد ایرانی قربانی آن شدند. و طبعا این جنگ و خونریزی سالها ادامه یافت، تا بالاخره نظام ولایت مطلقه توانست روی خون و اجساد همۀ جهات مذهبی و سیاسی عبور کند و بر همۀ مناطق ایران سلطۀ استبدادی تحمیل نماید، سلطه ای که هیچ وقت تثبیت نخواهد شد و اقوام و جوامع آن منتظر روز و فرصتی هستند که توان مقابله با نظام ولایت مطلقه را پیدا نمایند و این سایۀ شوم را زائل کنند. اما هنوز جنگهای داخلی چند ساله و خونین و پر جنایت تمام نشده بود که نوبت جنگ با حکومت استبدادی - صدامی عراق فرا رسید، جنگی که بزرگترین علت آن همانا سیاستهای توسعه طلبانۀ نظام ولایت مطلقه و به اصطلاح سیاست «صدور انقلاب» و در واقع سیاست صدور فرقه گری به عراق بود، سیاستی که ۸ سال تمام ایران را غرق خون و ویرانی نمود، و علاوه بر ویرانی کل اقتصاد ایران و عراق، از نظر جانی نیز خسارت میلیونی بجا گذاشت، و بسیاری از شهرها و مناطق جنگی خالی از سکنه گردید، بنحوی که حالا نیز بسیاری از مناطق مرزی ایران (و نیز عراق) هنوز هم اسیر مصائب این جنگ خانمان سوز هستند، و مردم مناطق بسیاری در غرب و جنوب ایران فعلا هم در حالت آوارگی بسر می برند. و طبعا این جنگ صدها هزار خانواده را یتیم و بی سرپرست نمود، و یکی از علل «فحشاء و تن فروشی گستردۀ بعدی در ایران»، آوارگی بیوه زنانِ شوهر کُشته است. لکن مصائب مردم ایران و مردم شیعه به اینجا خاتمه نیافت، و بعد از جنگِ خسارت بارِ نظام ولایت مطلقه، که با «نوشیدن جام زهر توسط خمینی» پایان یافت، این بار نوبت به قتل عام زندانیان سیاسی رسید، که قربانیان آن را «هزاران زندانی» ذکر می کنند. البته در طول این مدت فرار مردم ایران به خارج و بسوی بلاد غربی نیز ادامه داشته و «فرار مغزها از ایران» به امری عادی تبدیل شده است. و طبعا اگر اوضاع چنین پیش برود (که بصورت بدیهی درسایۀ نظام ولایت مطلقه بدتر نیز می شود) فرار مغزها و لیاقتهای ایرانی شتاب خواهد گرفت و ضربه ای مهلک حتی به آیندۀ ایران وارد خواهد ساخت. البته از اعدام روزانۀ مردم «بخاطر جرائم شخصی» میگذریم که بطور متوسط روزی نیست که چند نفر در ایران اعدام نشوند، جرائمی که مسئول اولش (به علت قفل و اغلاق همۀ راهها و آزادیها و تحمیل استبداد ۲۰ ساله) نظام ولایت مطلقه و رؤساء و عمال نالایق و مستبد آنست. همان ۲۰ سالی که به نام شيعه و شيعيان سپرى شده و هر جنايت و خيانتی که روى داده، روپوش شيعه و شیعه گری داشته است (در تبليغات داخلى هر چيزى براى شيعه و بنام شيعه و برای شیعیان بوده، اما در تبليغات خارجى و علنى اسلام و شيعه گری با هم مصرف شده اند). البته باید دانست که اين تنها شيعيان ايران نبوده و نيستند که در «سایۀ نظام ولایت مطلقه» دچارعذاب و قتل و آوارگی شده و می شوند، بلکه شيعيان عراق نیز درجنگ و بعد از جنگ، و شيعيان افغانستان در دوران جنگهاى داخلى، و شيعيان پاکستان در نزاعهاى فرقه اى، و شيعيان لبنان در جنگهاى داخلى و..... همه بنابر «دخالت ها و تحريکات نظام ولایت مطلقه» و با سلاح ها و کمک هاى مالى آن (که از ثروت هاى مردم ايران هزينه میکند) دچار همین بلایا و مصائب گشته اند، بدون اینکه واقعا این بیچارگان نیز چیزی بدست آورده باشند، الا اینکه قربانی سیاسات فرقه ای و استبدادی نظام ولایت مطلقه شده اند. و اکنون کار بجايى رسيده که هر شيعه ای در مَظان اتهام قرار داشته باشد! که نکند با نظام ولایت مطلقه مُرتبط يا مأمور نظام ولایت مطلقه باشد. و طبعا همۀ اينها خسارات بی پایان و جبران ناپذیری است که نظام ولایت مطلقه براى «شخصيت تشیع و شيعيان» به ثبت رسانده است. بدین ترتیب، عقايد و عملکرد و روش خمينى و نظام ولایت مطلقه اش در تضاد با تمام مردم ايران، اعم از شيعه و سنى و مسلمانان اجتهادى و در تضاد با دین اسلام و مسلمين جهان است. و بر این اساس باید گفت: همۀ اطراف و جهات در ایران از این نظام فرقه ای و استبدادی و مخرب بریء و بیزار هستند، و مسلوب الإراده شدن مردم و ممنوعیت انتخابات آزاد در ایران، بیانگر این برائت و بیزاری فراگیر و همگانی است.

ادامه دارد...................