بسم اللّه الرحمن الرحيم

جهــــان گرايى و جهــــان گشايــى

امروزه اصطلاحِ «جهان گرايى» که با اصطلاح غربیِ گلوباليسم تبليغ می شود (بنحوى که هماهنگ با برنامه ها و مقاصد و اهداف استعماری - غربی باشد) بصورت وسیع و بی سابقه ای دامن زده می شود؛ همان اصطلاحى که در ميدان مقابله با مکاتب و روشهای جهان گرا و جهت بدنام سازى جهان گرايانى که مرزبنديهاى ضد انسانى و از جمله قومگرایی و نژادپرستى را «تقطيع جوامع بشرى و مايۀ رشد تضادهاى بنيان برانداز» ميدانند، تهديدى براى ممالک مستقل! و عامل دخالت در امور اقوام ديگر! قلمداد می شود؛ و بر اين اساس با طرفدارانش تعامل حربی بعمل می آید. و حالا هم نهضتهای جوامع اسلامى، که در سراسر جهان فعال بوده و در پى کسب آزادى و استقلال اُمت اسلام هستند، به ارهاب بين المللى! متهم می گردد. در اين تبليغ و ترويج متضاد (مثل همۀ تبليغات ديگرِ استعمارى)، هدف اصلى همانا گمراهسازى بشر و ايجاد معنايى در اذهان است که اهداف امپراتوران غربى را برآورده نمايد. اما به نظر موحدین آزادیخواه اين تبليغات و گمراه سازی، بنابر رُسوا و بشرستیزانه بودنش جاى تانک و توپ و تسلیحات سلطه گران استعماری را پر نمی کند. و همین است که نه تنها هزينه هاى جنگى آمريکا و ناتو را تقليل نمی دهد، بلکه همراه با «توَسُّع امواج و شبکه هاى کذب و گمراه سازی»، هزينه هاى جنگى و تسليحاتى دولت آمريکا و دُوَل ناتويى (جهت کشتار و غارتگری و اشغالگرى) حتی افزايش مى يابد. و اين وضعيت بيانگر اين حقیقت است که تبليغات و گمراه سازی استعماری و استبدادِ دست نشانده براى جا انداختن سلطۀ استعماری و فرهنگ استعماری و اقتصاد استعماری و الگوهاى استعماری و....... (بنابر عملکرد استعمار - استبدادى از يک طرف، و رشد و ترقی جوامع بشری از طرف ديگر) چندان مؤثر نبوده است. و اگر اين کذابيت و دروغ پراکنى و گمراه سازى، بر موضع گيرى حتی بر مردم عادى اثر قابل ملاحظه اى می داشت، میبایست مقاومت آنها تقليل یابد و قتل و کشتار و اشغالگرى غربى - روسی رو به کاهش گذارد، و يا لااقل عمق نفرت و عداوت جوامع جهانى تا اين اندازه توسعه نيابد و به جوامع خودشان هم سرايت نکند؟! و مثلا زير اين همه «فشار و اِرعاب و ارهاب استعمارى - استبدادى»، عُمال و دست نشاندگانشان در یک انتخابات نیم بند و زير سلطه و مقیَّد! طرد و تار و مار نشوند.

حال لازم است معناى واقعى جهانگرایی (که خط و راهی انسانى و بشر خواهانه و فوق نژادی است) روشن شود، و از مصيبت جهان گشايى (که در سلطه گری استعمارگران و در قتل و غارت و اشغالگرى آنها تجلى پيدا کرده) متمايز گردد: جهانگرایی عبارتست از «فکر و نگرش و روشی که براى جهان و جهانيان بوده و دنبال نجات همۀ بشريت است»، و بدیهی است که مخاطب آن انسان و نسل بشر است، و با تفرق و تجزیۀ بشريت شدیدا مى ستيزد؛ و عوامل اين تبعيض و تفریق يعنى: «قوم گرایی و نژادپرستی، رنگ و رُخسارگرایی، جنسیت منشی {نر و ماده}، نظامهای کاستی - فرقه ای، طبقه بندی بشریت، مطلق گرفتن مرزهای جغرافيایی و.......» مـوانع اصلی آن بحساب مى آيند. بنابر اين، فکر و نگرش و روش جهانگرایی ديدگاهی انسانى را تبليغ میکند و بين بشريت و جوامع آن «تفاوت ذاتى و غير اکتسابى» قائل نمی شود، و عوامل تفرق و تبعيضى که دستاويز تبعيض گرایان قرار می گیرد بى پایه و خارج از اراده و عمل بشری تلقی می کند. اينست که فکر و فرهنگ و روشی می تواند جهان گرا باشد که بشريت را در ابعاد گوناگون «جسمى، فکرى، فرهنگى، سياسى، اقتصادى و.......» لايق و مُستحق بداند، و ميزان رشد و تکامل را در «عوامل و موانع انسانها» جستجو نمايد.

جهان بینی غربی و نحوۀ تعامل با جوامع بشری

جهان بينى و مبـانی تفکر غربى در قرون معاصر و اصول عملى شدۀ آن عبارتند از: ١- ماديت نظرى (فلسفى) و عملى (زندگى مادى)، ٢- قوم گرايى و نژادپرستى، ٣- تنازع بقـاء و پيروزى و حاکميت اقوياء، ۴- ماکياوليت و بی عقيده اى. اين ويژگيهاى چهارگانه، کليت فکر و فرهنگ و سياست غربى را تشکيل ميدهند و تاريخ پانصد سالۀ جديد غربى را تبيين و روشن می سازند. به عبارت ديگر، فکر و سياست غربى در ابعاد مختلف (فکرى، علمى، فرهنگى، سياسى، اجتماعى، اقتصادى و........) در طول پنج قرن گذشته منعکس کنندۀ اين چهار اصل اساسى و بیانگر این نوع بينش و سياست هستند، و حتى ممالک و حکومات و قوانين غربى نيز نحوۀ روابط شان با ديگران) روی اين پایه ها استوار می باشد. و اين پايه ها اختصارا بدين قرار هستند:

١- ماديت نظرى و عملى

ماديت و ماده گرایی پايۀ تفکر و جهان بينى و زیربنای فرهنگ و اقتصاد و سياست غربی بعد از قرن شانزدۀ ميلادى است. منظور از ماديت عبارتست از نفى و انکار و ناديده گرفتن آنچه غير مادى و خارج از محدودۀ زندگى مادى است، اعم از الله و تکليف و حقوق الهى و بعثت رسولان و روز قيامت و ارزشهاى اخلاقى و روابط متعاون و فداکارانه در اجتماع و در زندگى خانوادگى. و آنچه در جهان بينى و حيات غربى به رسميت شناخته می شود در بُعد نظرى عبارتست از محسوساتِ محدود در حواس مادى. کمااینکه در بُعد اخلاق و رفتار فردى عبارتست از منافع و ماديت فردى و شخصى. در بعد اجتماعى هم عبارتست از روابط مُبتنی بر معامله و رفتار مادى و سوداگرانه. و نتيجه و محصول اين پايه ها در ميدان عمل و رفتار عبارتست از انسانى که جز ماده و ماديت و حياتى مبنى بر لذات مادى و محصور شدن در يک زندگى غریزی و خودخواهانه را درک و فهم نمی کند، و فلسفۀ حيات بشرى در اين فکر و نگرش «زندگى مادى و استفادۀ هرچه بيشتر از ماده است» که محدود و به هر طريق ممکن باید بدست آيد. چنين نگاهى به جهان و حيات و تعامل ناشى از آن، حتما به سلطه گری و غارتگرى منتهى می شود؛ و حتما در تضاد با فداکارى و آزادسازى ديگران قرار می گیرد. و توسعه طلبى ها و غارتگریهای بشری و مشخصا انحصارطلبی سرمایه داری و استعمارگری غربى و تبعیضات نژادی (و همۀ ظلم ها و بی عدالتی ها) حاصل اين بينش و نگرش هستند، و سراسر تاریخ بشر شاهد این مدعاست. و اصلا بنابر طبیعت بشر، ظلم و استبداد و انحصارطلبی زادۀ مادیت و خودخواهی است، و مبنای کار انبیاء و پیام اصلی آنها همین موضوع بوده است، زیرا این ماهیت و گرایش مادی و تبَعات آنست که منتهی به سلطه گرى و پايمال سازى حقوق انسانها می گردد. و بدیهی است که با داشتن چنین طبع و بينش و روشی، دخالت در امور ديگران بسيار خطرناک می شود، کمااينکه حالا به دليل سلطۀ جهانى قدرتهاى مادى و انحصارطلبانه، جهان به جنگل خطرناکی تبدیل شده و خبر اصلى در آن «سلطه گرى و خونريزى و غارتگرى» است.

٢- قوم گرايى و نژادپرستى

در بينش و جامعه شناسى غربى، جامعه بر اساس قوم و نژاد و خون بوجود می آيد، و جامعه عبارتست از «مجموعۀ افراد انسانى که داراى اشتراکات خونى و زبانى و جغرافيايى و تاريخى» هستند. و اين مجموعه را «نيشن - قوم» ميگويند، و دولت و نظام سياسى (در اين ديدگاه) بر اساس «نيشن - قوم» تشکيل می شود، بنحوی که مرزهاى مملکت در آن مساوى با گستره و محدودۀ نيشن - قوم يعنى «جامعۀ قومى و نژادی» است. و همین است که ممالک و دُوَل غربى بر پايۀ جـامعۀ قومى و نژادی بوجود آمده اند، و محدوده و گسترۀ اين اقوام و نژادها مرزهاى مملکتی آنها را تشکيل ميدهد. لازم بذکر است که اصطلاح ملت هرگز به معناى جامعۀ قومی و خونى (نيشن) نبوده و نيست، و به غلط و نیز عمدا اصطلاح قرآنى «ملت» که به معناى دين و جامعۀ عقيدتى است برايش استخدام شده است. اين ديدگاه قومى و خونى به اجتماع و جامعه (که غربيان آن را اساس جامعه و دولت و مرزهاى سياسى خود قرار داده اند)، در غرب به ناسيوناليسم (نشناليسم) مشهور است و به معناى نيشن گرايى و نشنال خواهى است، که معادل آن در ادبيات اسلام و جوامع اسلامى، قومگرايى و نژادپرستى می باشد و با ملت و اُمت تفاوت اساسى دارد. و به همين خاطر است که خطاب به همۀ اقوام اسلامى اصطلاحاتِ «جوامع اسلامى يا اُمت اسلامى» استعمال می شود. در حالی که چنين خطابى در رابطه با جوامع غربی وجود ندارد و کسى آنها را مثلاً جوامع مسيحى (که در تضاد با تعالیم مسيح و نگرش مسيحى زندگی می کنند) نمی خواند، و ممالک و دولتهاى کنونى مشهور به غربى (در هر قاره اى) بر مبناى همين جامعه شناسى متکى به نوع قومی! بوجود آمده و بر پايۀ قوم و نژاد نامگذارى شده اند (مثل آلمان، فرانسه، انگلستان، دانمارک، اسپانيا، سوئد، يونان و.........). و اما چونکه فرهنگ غربى در طول پنج قرن گذشته بوسيلۀ «استعمار و استبداد دست نشانده» بر جهان تحميل شده است، اکثر ممالک و جوامع با نامهاى قومى و نژادی و لکن با محتواى مختلط (چند قومى) و متناسب با نقشه هاى استعمارى ساخته شده و بوجود آمده اند. در جوامع اسلامى نيز عوامل غربى و بدخواهان اسلام و مسلمين در پى ترويج «ادبيات و فرهنگ قومى و نژادی» بوده و هستند، و به کمک غرب و پشتيبانى همه جانبۀ دُوَل استعمارگر و از طريق شبکه هاى خبرى - استعماری، توانسته اند جوامع اسلامى را هم مختل کنند و تا حدى بينش و نگرش قومی و نژادى را در آن جوامع رواج دهند. و بدتر از اينها، استعمارگران غربى و روسى، بصورت مستقيم و حضور نظامى و اشغالگری يا بوسيلۀ استبداد دست نشانده و سرکوبگر، توانسته اند جهان اسلام را مرزبندى و اُمت اسلامى را تکه تکه گردانند. هرچند با وزيدن نسيم و هواى آزادى و قيام رو به گسترش جوامع اسلامى براى بدست گرفتن سرنوشت مقدرات خویش، ان شاء الله  قوم گرايى و نژادپرستى وارداتی - استعماری هم از جهان اسلام  برچیده و زدوده خواهد شد.

٣- تنازع بقاء و پيروزى اَقوياء

اصل تنازع بقاء در جامعه شناسى غربى (که يکى از اصول سياسى دول غربى شده است)، مأخوذ از زيست شناسى داروینی و منشاء انواع ايشان و تعميم تنازع بقاى حيوانات به ميدان حيات انسانى است، و از آن بعنوان «داروينيت اجتماعى» ياد می شود. اين اخذ مادى - حیوانی جوهرۀ انسان شناسی و جامعه شناسى غربى است، بنحوی که از این منظر، انسان همان حيوان تحول يافته و حيوان اقتصادى و حيوان مُخادع تلقى می شود؛ و طبعا این نوع انسان شناسى و جامعه شناسى است که منتهى به ماکياوليت شده است. و تنازع قومى و نژادی انسانها (جامعه شناسى مأخوذ از حيوان شناسى! و مأخوذ از تنازع نژادهاى حيوانى!)، اقتصاد محدود و تلاش جهت تصرف آن، و حتميت پيروزى اقوياء بر ضعفاء، اصول جامعه شناسى و فرهنگى و سياسى و اقتصادى غرب را تشکيل می دهند. علاوه بر داروينيت اجتماعى، عقايد روانشناسانۀ فرويد (که پدر روانشناسى جديد غرب و پايۀ روانشناسى غربى بحساب می آید)، مکمل انسان شناسى و جامعه شناسی غربى است. از نظر فرويد، نسل بشر (بشرى که متشکل از جسم و جنسیت است!)، ذاتاً عُقده اى و اصلاح ناپذير است و تلاش براى نيکو سازی و اخلاقى کردن انسانها کارى بيهوده محسوب می شود؛ و نتيجه اش تنها سرکوب شدن او و عقيم شدن تمايلات و غرایز اوست. اينست که فرويد مذهب را سرکوب کنندۀ خواستهاى طبيعى بشرى و مانع ظهورشان ميداند. زيرا از نظر فرويد، مشکلات روانى بشر ناشى از ماهيت جسمى و ساختارهاى طبيعت بشرى بوده و حل ناشدنى هستند. و همين است که امروزه در بلاد غربی (و به شیوۀ رسمی)، با توجه و تأثر از مبانى مادى و داروينى و فرويدى، نهاد و روشى براى اصلاح و صالح سازى و تربيت معنویِ افراد وجود ندارد، و در آن ممالک جهت پیشبرد کارها و حل و فصل امور مختلف اقتصادى و سياسى و اجتماعى و....... تکيۀ اصلى روى تکنیک و جاسوسى و غرامت مادى است! و در آنجا کسى به کسى اعتماد ندارد؛ و مثلا حتى دو همسر را مانند دو فرد مُجزا نگاه می کنند. البته همسران هم اعتمادى به يکديگر ندارند و اقتصادشان نيز براى روز جدايى مُجزا می باشد؛ بگذریم از اینکه جوامع غربی بسوی زندگی فردی و تک نفره حرکت کرده و بسیاری از آنها همین حالا به تنهایی زندگی را سپری می نمایند. بدین ترتیب، در غربِ مادی و ماده گرا «دين، معنويت، انسانيت، دوستى، شرافت، پاکى، خيرخواهى، تعاون، عزت نفس، قناعت، اخوت و......» بسیار مختصر و تشریفاتی و محصور در بعضی اشارات و مراسمات صوری گردیده و بکلى بى معنا شده است، و «فرديت و زندگى فردى و فرهنگ خودخواهانه» باعث شده که مردم حتى کمتر همديگر را بشناسند. بدیهی است که نظام ماده گرا و سرمايه دارى هم آشکارا نظام «ماده و استخدام و مراقبت و غرامت» را جانشين دين و صالح شدن و همه چيز کرده است، و حقا که در غرب ماده و تکنیک و مراقبت اساس و پايه بوده و داراى سلطۀ مطلقه هستند.

در جامعه شناسى حاکم و مرسوم غربى، بشريت نمی تواند با هم تعاون و همکارى داشته باشد و بصورت مسالمت آميز و عادلانه زندگى نمايد. زيرا جامعه شناسى غربى بشریت را بعنوان «بنی آدم و یک نوع واحد» تلقی نمی کند و به چيزى به نام «نوع انسان واحد» اعتقاد ندارد. جامعه شناسى غربى انسان و بشريت را با ديدى قومى و نژادی نگاه میکند؛ و در آن منظر، قوم و نژاد (نيشن، و به تبع آن نشنالیسم) یک تنوع اساسی را تشکيل میدهد. لازم به ذکر است آن انسان گرایی که در غرب و بعد از نوزایی اروپا (رِنسانس - قرن ۱۶ میلادی) ظهور کرد و بعنوان اومانیسم شهرت یافت ربطی به «انسانخواهی و بینش انسان گرایانه و فرا قومی و فرا نژادی» ندارد، بلکه آن طرز فکر بیشتر در برابر خداگرایی پاپ و کلیسا علم گردید و بیانگر انسان محوری در مقابل خدا محوری است و یک موضع الحادی - سکولاری بحساب می آید. بنابر اين، از منظر غربی (و کلا در موضع قومی - نژادی) بشريت داراى انواع است و اقوام و نژادها «نوعهاى آن» بحساب می آیند. و اين جامعه شناسى و انسان شناسى مأخوذ از حيوان شناسى و انواع حيواناتى است که داروين آن را ترسيم کرده است. بگذريم از اينکه اين جامعه شناسى با تکيه بر انسان شناسى و نظريۀ تکامل زيست شناسى داروين و مبنى بر «تکامل انواع حيوانى و تقدم نوع بشر»، انسان را نیز يکى از انواع حيوانات تلقى می کند، نوعی که توانسته است از انواع ديگر حيوانى پيشى بگيرد و بر آنها غلبه نماید. البته در نظريۀ زيست شناسى داروين نسل انسان يک نوع بحساب می آید، اما با توجه به اقتضائات سیاسی و سلطه گرانه و نگرش قومی - نژادی، اين نوع هم به «تنوع و چند نوعی» تبدیل شد؛ و بدنبالش بعضى بر بعضى دیگر بالاتر و برتر تلقی گشتند. و چون جامعه شناسى غربى (قومى - نژادی)، نيازهاى انواع بشری را بيشتر از مادیات در دسترس تلقی میکند، در نتیجه نظريۀ «محدوديت ماده و منابع طبيعى» را ارائه داده است، محدوديتى که مايۀ تنازع و جنگ و يا سرپوشى براى آن تفسير می شود. و در اين ديدگاه چونکه حيات هر قوم و نژادى وابسته به در اختيار داشتن اين مادیات و منابع است، موضوع «تنازع بقاء» اجتناب ناپذير می گردد. و در اين نزاع ابدى، آن قوم و نژادی پيروز می شود که براى قبضۀ اين مادیات و منابع آن مسلح ترين و قدرتمندترين باشد و بتواند آن را تصرف و به قبضۀ خود درآورد. و اینجاست که میتوان پی برد که چرا غربيان و استعمارگران به خطرناکترين سلاحها و بمبهاى هسته اى و کشتار جمعى مجهز شده اند، و در همان حال، جهت سلب امکان مقابلۀ ديگران، هر جامعه و دولتى که بخواهد به سلاحهاى مشابه آنها مسلح شود با مخالفت و حتی با تهاجم دُوَل غربى روبرو می شود. بدين صورت در جامعه شناسى غربى جوامع روى زمين به «سلطه گر و زير سلطه، حاکم و محکوم، و برخوردار و محروم» تقسيم می گردند، و چون در فرهنگ غربى حق و باطلى به رسميت شناخته نمی شود، و از طرف ديگر ميخواهند بجاى زیرسلطگى، سلطه گر و حاکم باشند، و بجاى غارت شدن غارتگر باشند، به زور و قدرت روى آورده و راه تسلط و غلبه را در «قوت مادی بیشتر» يافته اند، و نزد آنها ضعيف مُستخدم و پايمال شدنى است، و تسلط و حاکميت از آنِ اقوياء است. اينست که می گويند «قدرت پيروز» است؛ و اين جمله روح جامعه شناسى غربى است و نیچه هم مفسر و مظهر آنست (خواست و ارادۀ قدرت - قدرت طلبی). اما ماکياوليت (روش رسيدن به قدرت) اقتضاء می کند که دشمنان بسوی انسانيت (که در اوقات بسيارى دست و پا را مى بندد) و بسوی تفرق (که امکان دفاع و مقابله را تضعيف می کند) و بسوی اِنزواء (که توان دفاع و مقابله را از بین می برد)، و دیگرِ «مظاهر ناتوانى و تسليم» سوق داده شوند؛ تا جايی که در سایۀ این عوامل «ذلیل و ناتوان» گردند.

۴- ماکياوليت و بى عقيده اى

ماکياوليت (مأخوذ از افکار ماکیاولی) راه و روشِ متحقق ساختن اهداف سياسى و اقتصادى و وسيلۀ حصول تسلط و سلطه گرى است. ماکياوليت که بيانگر ماهيت سياست غربى است، اصل و اصولى را به رسميت نمی شناسد، اما در عين حال از هر چيزى براى رسيدن به هدف (قدرت و سلطه و انحصار) استفاده می کند و به هر چيزى که لازم آيد تظاهر مينمايد و آنها را سرپوش و وسيلۀ فريب بشريت قرار می دهد. در ماکياوليت رسيدن به هدف و غلبه کردن اصل مسئله است، به هر وسيله و حيله اى که ممکن گردد، و از این جهت ماکياوليت به اين جمله مشهور و در آن خلاصه شده است: «هدف وسيله را توجيه می کند». و چون وسايلى که براى رسيدن به اهدافِ نامشروع بکار گرفته می شوند اکثرا فاسد و حيله گرانه و کذابانه هستند، در نتيجه ماکياوليت به سياست «دروغ و حيله گرى» مشهور شده است. و چونکه در پنج قرن گذشته اين سياست غربى و استعمارى بوده که بر جهان مسلط بوده، خود سياست و کار سياسى هم دروغ و دروغگويى و حيله گرى فهم شده است. براى مثال سلطه گران غربى جهت توجيه و سرپوش گذاشتن به وحشيگرى و غارتگرى خود در گذشته از اصطلاح «استعمار» که به معناى آبادسازى و شکوفا سازى است استفاده کرده اند؛ و از اين طريق وانمود کرده اند که آنها براى آبادانى و شکوفا کردن بلاد فقير و غير آباد به آن مناطق گسيل شده اند؟! و خوب الآن بوضوح مى بينيم که حتى کلمۀ استعمار مظهر سلطه گرى و غارتگرى شده است. و اکنون نیز همين سلطه گران و غارتگرانِ استعماری به شیوۀ جدیدی (استعمار نو) در راه سلطه گرى و غارتگرى خود از کلمات آزادى و مردمسالارى و حقوق بشر استفاده ميکنند؛ و در عین حال اظهار وجود و استقلال و آزادى و آبادانى هيچ مملکت و مردمی را تحمل نمى کنند و توان «استقلال و آزادى و رشد» را از تمام بشريت سلب کرده اند و دائماً در پى جنگ و تخريب و فروش سلاح و خونريزى هستند، تا جایی که ميخواهند کل جهان را علناً و عملاً تک فرهنگى و تک قطبى سازند و بر تمام جهان مسلط شوند. و اين همان ماکياوليت است؛ اينست سياست ماکياولى و حیله گرانه! و اينست که حتی علم سياست به علم دروغ و حیله گری مشهورشده است! و انسان سیاسی هم یعنی انسانی کذاب و دروغگو (فهمی که از مصادیق سیاست ماکیاولی اخذ شده است). و خوب باید انتظار داشت که اگر سلطۀ استعماری و استبدادی به درازا بکشد، فهم و موضع فرزندان ما دربارۀ اصطلاحات آزادى و حقوق بشر و دمکراسى نیز همان فهم و موضعى باشد که ما و جوامع مستعمره از اصطلاح زيبا و انسانى «استعمار» داريم؛ اصطلاحى که بوسيلۀ سوء استفادۀ استعمارگران و غارتگران غربى و ماکياوليهاى ضد بشرى و عملکرد سلطه گرانۀ آنها مسخ و فاسد شده و امکان استعمال آن (به معناى خودش) تاحد زيادى از بين رفته است. بدين صورت ماکياوليت متکى به حيله و خِداع بوده و وسيله اش تظاهر به آنچه «جذاب و انسانى و باب روز» است، و هدفش غلبه کردن و تحقق سلطه گری و استخدام بشریت بر اساس معلومات گمراه کننده است.

در سايۀ مبانى چهارگانۀ فوق الذکر، انحصارطلبى و سلطه گرى و جهان گشايى و استعمارگرى و غارتگرى، به ذات و ماهيت فرهنگ غرب بدل شده، و نظرا و عملا دولتهای غربى مصدر و مادر جهان گشايى و سلطه گرى و خونريزى شده اند. و حالا نیز همين غربيان! رسما و عملا جهان را و منابع طبيعى و انسانى آن را به تصرف و انحصار خود درآورده و جهان را به جنگل درندگان و سلطۀ اقويا تبديل کرده و ثروتهاى غارت شده را بسوى غرب سرازير ميکنند؛ و بقيۀ جهانيان نیز در فقر و بيکارى و زير بار قروض غربى! کمرشان خم شده و اسير و بردۀ غرب شده اند. و اما همين جهان گشايى واضح و آشکار، در دستگاه خبرى استعمار، با توجه به اصل ماکياوليت «جهان گرايى - گلوباليسم» تعريف و تبليغ می شود.

مَبانی غربی در تضاد با جهان گرایی

در فرهنگ غربی (و بنابر مبانی ذکر شده)، اقوياء پيروز تلقی شده و ضعفاء محکوم به نابودى اند، و به تبع آن، غارت و چپاولگری (بجاى تعاون و همکارى)، تضاد و تنازع و جنگ (بجاى تعدديت و همزيستى مسالمت آميز)، سلطه گرى و استعمارگرى و ایجاد استبداد دست نشانده (بجاى آزادى و برابرى و عدالت)، انحصارگرى و غارت منابع طبيعى و ربایش نيروى انسانی در جوامع مختلف (بجاى رعايت حقوق و اصول انسانیِ ديگران و برخوردارى همگان از حقوق اوليۀ خویش) و..... مختصات این فکر و فرهنگ ضد انسانی و جهان گیرانه را شکل می دهند. و مثالهاى زندۀ عملکرد دُوَل غربى و متکى به اين فرهنگ ضد بشری در قرون معاصر و در همۀ جهان عبارتند از: «نسل کشى در جوامعی که آن را تسخير کرده اند، برده سازى مردم آفريقا، استعمار و امپرياليسم، ايجاد مرزهاى ساختگى و خونين ارضى در بلاد مُستعمَره، تحميل نظامهاى استبدادى دست نشانده، برافروختن دو جنگ عالمگير و مصيبت بار، ساخت سلاح هسته اى و استعمال آن روى شهرها و مردم ژاپن و......». بنابر اين و با توجه بدین واقعيات انکارناپذير در ميدان تجربيات ۵۰۰ سالۀ معاصر غربى، نظام سياسى و اقتصادى و فرهنگىِ که حاصل جهان بينى و انسان شناسى و جامعه شناسى و روش غربى است، جهان گشايانه است نه جهان گرايانه. زیرا پايه هاى مُسلَّم جهانگرایی عبارتند از: «انسان گرايى، آزاديخواهى، استقلال طلبى، فداکارى، تعاون و همکارى، همزيستى مسالمت آميز، برابرى طلبى، تعدديت و کثرتگرايى، نفى جنگ و منع تسليحات ويرانگر، نفى سلطه گرى و نظام تک قطبى و دو قطبى، و ديگر اصولى که بناى يک جهانگرايى و انسانگرايى صادقانه را بوجود می آورند». و در همین راستا باید گفت: «انسان گرايى در تضاد با ماده گرايى» است، زيرا روح و فرهنگ فداکارانه پايۀ تعاون و همکارى و نافى تنازع بقاء و تصرف زورمدارانۀ منابع طبيعى و ثرَوات جوامع بشری است. بنابر این، ماهیت اهل تنازع بقاء (که در قومگرایی و دیگر مبانی خودپرستانه تجلى پیدا کرده) نمی تواند جهان گرا و متوجه منافع و مصالح جوامع بشری در سطح جهان باشد. همچنین جهانگرايى و برابرى طلبى در رابطه با منابع محدود؛ نيازمندِ «فداکارى و در نظرگرفتن همۀ جوامع بشری است، نه تصرف و غارت و چپاول آنها؟!» و چنين ملاحظه و در نظر گرفتنى! در تضادِ مطلق با انحصارطلبى و انحصارگرى غربى و ترويج اِفراط در مصرف کالاهاى سرمايه دارى و استثمارجویانه است. در بخش دوم اين مطلب، جهانگرایی اسلامی و اصول و مبادی آن و نحوۀ «تحقق اُمت واحده» بررسى خواهد شد.

سازمان موحدين آزاديخواه ايران

۱۴ ربیع الاول ۱۴۲۴ - ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۲