بسم اللّه
الرحمن الرحيم
جهــــان گرايى و جهــــان گشايــى امروزه اصطلاحِ «جهان گرايى» که با اصطلاح غربیِ گلوباليسم تبليغ می شود (بنحوى که هماهنگ با برنامه ها و مقاصد و اهداف استعماری - غربی باشد) بصورت وسیع و بی سابقه ای دامن زده می شود؛ همان اصطلاحى که در ميدان مقابله با مکاتب و روشهای جهان گرا و جهت بدنام سازى جهان گرايانى که مرزبنديهاى ضد انسانى و از جمله قومگرایی و نژادپرستى را «تقطيع جوامع بشرى و مايۀ رشد تضادهاى بنيان برانداز» ميدانند، تهديدى براى ممالک مستقل! و عامل دخالت در امور اقوام ديگر! قلمداد می شود؛ و بر اين اساس با طرفدارانش تعامل حربی بعمل می آید. و حالا هم نهضتهای جوامع اسلامى، که در سراسر جهان فعال بوده و در پى کسب آزادى و استقلال اُمت اسلام هستند، به ارهاب بين المللى! متهم می گردد. در اين تبليغ و ترويج متضاد (مثل همۀ تبليغات ديگرِ استعمارى)، هدف اصلى همانا گمراهسازى بشر و ايجاد معنايى در اذهان است که اهداف امپراتوران غربى را برآورده نمايد. اما به نظر موحدین آزادیخواه اين تبليغات و گمراه سازی، بنابر رُسوا و بشرستیزانه بودنش جاى تانک و توپ و تسلیحات سلطه گران استعماری را پر نمی کند. و همین است که نه تنها هزينه هاى جنگى آمريکا و ناتو را تقليل نمی دهد، بلکه همراه با «توَسُّع امواج و شبکه هاى کذب و گمراه سازی»، هزينه هاى جنگى و تسليحاتى دولت آمريکا و دُوَل ناتويى (جهت کشتار و غارتگری و اشغالگرى) حتی افزايش مى يابد. و اين وضعيت بيانگر اين حقیقت است که تبليغات و گمراه سازی استعماری و استبدادِ دست نشانده براى جا انداختن سلطۀ استعماری و فرهنگ استعماری و اقتصاد استعماری و الگوهاى استعماری و....... (بنابر عملکرد استعمار - استبدادى از يک طرف، و رشد و ترقی جوامع بشری از طرف ديگر) چندان مؤثر نبوده است. و اگر اين کذابيت و دروغ پراکنى و گمراه سازى، بر موضع گيرى حتی بر مردم عادى اثر قابل ملاحظه اى می داشت، میبایست مقاومت آنها تقليل یابد و قتل و کشتار و اشغالگرى غربى - روسی رو به کاهش گذارد، و يا لااقل عمق نفرت و عداوت جوامع جهانى تا اين اندازه توسعه نيابد و به جوامع خودشان هم سرايت نکند؟! و مثلا زير اين همه «فشار و اِرعاب و ارهاب استعمارى - استبدادى»، عُمال و دست نشاندگانشان در یک انتخابات نیم بند و زير سلطه و مقیَّد! طرد و تار و مار نشوند.
حال لازم است
معناى واقعى جهانگرایی
(که خط و راهی انسانى و بشر خواهانه و فوق نژادی
است) روشن شود،
و از مصيبت جهان گشايى (که در سلطه گری استعمارگران و در
قتل و غارت و اشغالگرى آنها تجلى پيدا کرده) متمايز گردد:
جهانگرایی
عبارتست از
«فکر و نگرش
و روشی که براى جهان و جهانيان
بوده
و دنبال نجات همۀ بشريت است»،
و
بدیهی است که
مخاطب آن انسان و نسل بشر است، و با تفرق و تجزیۀ بشريت شدیدا مى ستيزد؛ و
عوامل اين تبعيض
و تفریق
يعنى:
«قوم گرایی و
نژادپرستی،
رنگ
و رُخسارگرایی،
جنسیت منشی {نر و ماده}، نظامهای کاستی - فرقه ای، طبقه بندی بشریت، مطلق
گرفتن مرزهای
جغرافيایی
و.......»
مـوانع اصلی
آن بحساب مى آيند. بنابر اين، فکر و
نگرش و روش
جهانگرایی
ديدگاهی
انسانى را تبليغ میکند و بين بشريت و جوامع آن
«تفاوت
ذاتى و غير اکتسابى»
قائل نمی شود، و عوامل تفرق و تبعيضى که دستاويز تبعيض گرایان قرار
می گیرد
بى
پایه
و خارج از اراده و عمل بشری تلقی می کند. اينست که فکر و فرهنگ
و روشی
می تواند جهان گرا باشد که بشريت را در ابعاد گوناگون
«جسمى،
فکرى،
فرهنگى،
سياسى، اقتصادى و.......» لايق و
مُستحق بداند، و ميزان رشد و تکامل را در «عوامل و موانع انسانها»
جستجو نمايد.
١- ماديت نظرى و عملى ماديت و ماده گرایی پايۀ تفکر و جهان بينى و زیربنای فرهنگ و اقتصاد و سياست غربی بعد از قرن شانزدۀ ميلادى است. منظور از ماديت عبارتست از نفى و انکار و ناديده گرفتن آنچه غير مادى و خارج از محدودۀ زندگى مادى است، اعم از الله و تکليف و حقوق الهى و بعثت رسولان و روز قيامت و ارزشهاى اخلاقى و روابط متعاون و فداکارانه در اجتماع و در زندگى خانوادگى. و آنچه در جهان بينى و حيات غربى به رسميت شناخته می شود در بُعد نظرى عبارتست از محسوساتِ محدود در حواس مادى. کمااینکه در بُعد اخلاق و رفتار فردى عبارتست از منافع و ماديت فردى و شخصى. در بعد اجتماعى هم عبارتست از روابط مُبتنی بر معامله و رفتار مادى و سوداگرانه. و نتيجه و محصول اين پايه ها در ميدان عمل و رفتار عبارتست از انسانى که جز ماده و ماديت و حياتى مبنى بر لذات مادى و محصور شدن در يک زندگى غریزی و خودخواهانه را درک و فهم نمی کند، و فلسفۀ حيات بشرى در اين فکر و نگرش «زندگى مادى و استفادۀ هرچه بيشتر از ماده است» که محدود و به هر طريق ممکن باید بدست آيد. چنين نگاهى به جهان و حيات و تعامل ناشى از آن، حتما به سلطه گری و غارتگرى منتهى می شود؛ و حتما در تضاد با فداکارى و آزادسازى ديگران قرار می گیرد. و توسعه طلبى ها و غارتگریهای بشری و مشخصا انحصارطلبی سرمایه داری و استعمارگری غربى و تبعیضات نژادی (و همۀ ظلم ها و بی عدالتی ها) حاصل اين بينش و نگرش هستند، و سراسر تاریخ بشر شاهد این مدعاست. و اصلا بنابر طبیعت بشر، ظلم و استبداد و انحصارطلبی زادۀ مادیت و خودخواهی است، و مبنای کار انبیاء و پیام اصلی آنها همین موضوع بوده است، زیرا این ماهیت و گرایش مادی و تبَعات آنست که منتهی به سلطه گرى و پايمال سازى حقوق انسانها می گردد. و بدیهی است که با داشتن چنین طبع و بينش و روشی، دخالت در امور ديگران بسيار خطرناک می شود، کمااينکه حالا به دليل سلطۀ جهانى قدرتهاى مادى و انحصارطلبانه، جهان به جنگل خطرناکی تبدیل شده و خبر اصلى در آن «سلطه گرى و خونريزى و غارتگرى» است.
٢- قوم گرايى
در بينش و جامعه شناسى غربى،
جامعه بر اساس قوم
و نژاد
و خون بوجود می آيد، و جامعه عبارتست از «مجموعۀ
افراد انسانى که داراى اشتراکات خونى و زبانى و جغرافيايى و
تاريخى» هستند.
و
اين مجموعه را «نيشن
- قوم» ميگويند، و دولت و نظام سياسى (در اين
ديدگاه) بر اساس «نيشن
- قوم» تشکيل می شود،
بنحوی که
مرزهاى مملکت در آن مساوى با گستره
و محدودۀ نيشن
- قوم
يعنى
«جامعۀ قومى
و نژادی» است.
و همین است که ممالک و دُوَل غربى
بر پايۀ
جـامعۀ قومى
و نژادی
بوجود آمده اند، و محدوده و گسترۀ اين
اقوام
و نژادها
مرزهاى مملکتی آنها را تشکيل ميدهد. لازم بذکر است که اصطلاح ملت
هرگز به معناى جامعۀ
قومی و
خونى
(نيشن)
نبوده و
نيست، و به غلط
و نیز عمدا
اصطلاح قرآنى «ملت» که
به
معناى دين و جامعۀ عقيدتى
است برايش استخدام شده است. اين ديدگاه قومى و خونى به اجتماع و جامعه
(که
غربيان آن
را اساس جامعه و دولت و مرزهاى سياسى
خود
قرار داده اند)، در غرب به
ناسيوناليسم (نشناليسم) مشهور است و به معناى نيشن گرايى و نشنال خواهى
است، که معادل آن در ادبيات اسلام و جوامع اسلامى، قومگرايى و نژادپرستى
می
باشد و با
ملت و
اُمت
تفاوت اساسى دارد.
و
به همين خاطر است که خطاب به همۀ
اقوام
اسلامى اصطلاحاتِ
«جوامع اسلامى يا اُمت اسلامى»
استعمال می
شود. در حالی
که چنين خطابى
در رابطه با جوامع
غربی
وجود ندارد و کسى آنها را
مثلاً جوامع مسيحى (که
در تضاد با تعالیم
مسيح و نگرش مسيحى
زندگی می کنند)
نمی
خواند، و ممالک و دولتهاى کنونى مشهور به غربى
(در
هر قاره اى)
بر مبناى
همين جامعه شناسى متکى به نوع
قومی!
بوجود آمده و بر پايۀ قوم و نژاد
نامگذارى شده اند
(مثل آلمان، فرانسه، انگلستان، دانمارک، اسپانيا، سوئد،
يونان و.........).
و
اما
چونکه
فرهنگ غربى در طول پنج قرن گذشته بوسيلۀ
«استعمار و
استبداد دست نشانده»
بر جهان تحميل شده
است،
اکثر ممالک
و جوامع
با نامهاى
قومى
و نژادی
و
لکن
با محتواى مختلط (چند قومى) و متناسب با نقشه هاى استعمارى ساخته
شده و بوجود آمده اند. در جوامع اسلامى نيز عوامل غربى و بدخواهان اسلام و
مسلمين در پى ترويج
«ادبيات و فرهنگ قومى
و نژادی»
بوده و هستند، و به کمک
غرب و پشتيبانى همه جانبۀ
دُوَل استعمارگر
و از طريق شبکه هاى
خبرى
- استعماری، توانسته اند
جوامع اسلامى را هم مختل کنند و تا حدى بينش و نگرش
قومی و
نژادى را
در آن جوامع رواج دهند.
و بدتر از اينها، استعمارگران غربى و روسى، بصورت مستقيم و حضور نظامى
و اشغالگری يا بوسيلۀ
استبداد دست نشانده
و سرکوبگر، توانسته اند
جهان اسلام را مرزبندى و اُمت اسلامى را
تکه تکه گردانند. هرچند با
وزيدن نسيم و هواى آزادى و قيام رو به گسترش جوامع اسلامى براى بدست گرفتن
سرنوشت
مقدرات خویش، ان شاء الله
قوم
گرايى و نژادپرستى
وارداتی - استعماری هم
از جهان اسلام برچیده
و
زدوده
خواهد شد.
٣- تنازع بقاء و پيروزى اَقوياء اصل تنازع بقاء در جامعه شناسى غربى (که يکى از اصول سياسى دول غربى شده است)، مأخوذ از زيست شناسى داروینی و منشاء انواع ايشان و تعميم تنازع بقاى حيوانات به ميدان حيات انسانى است، و از آن بعنوان «داروينيت اجتماعى» ياد می شود. اين اخذ مادى - حیوانی جوهرۀ انسان شناسی و جامعه شناسى غربى است، بنحوی که از این منظر، انسان همان حيوان تحول يافته و حيوان اقتصادى و حيوان مُخادع تلقى می شود؛ و طبعا این نوع انسان شناسى و جامعه شناسى است که منتهى به ماکياوليت شده است. و تنازع قومى و نژادی انسانها (جامعه شناسى مأخوذ از حيوان شناسى! و مأخوذ از تنازع نژادهاى حيوانى!)، اقتصاد محدود و تلاش جهت تصرف آن، و حتميت پيروزى اقوياء بر ضعفاء، اصول جامعه شناسى و فرهنگى و سياسى و اقتصادى غرب را تشکيل می دهند. علاوه بر داروينيت اجتماعى، عقايد روانشناسانۀ فرويد (که پدر روانشناسى جديد غرب و پايۀ روانشناسى غربى بحساب می آید)، مکمل انسان شناسى و جامعه شناسی غربى است. از نظر فرويد، نسل بشر (بشرى که متشکل از جسم و جنسیت است!)، ذاتاً عُقده اى و اصلاح ناپذير است و تلاش براى نيکو سازی و اخلاقى کردن انسانها کارى بيهوده محسوب می شود؛ و نتيجه اش تنها سرکوب شدن او و عقيم شدن تمايلات و غرایز اوست. اينست که فرويد مذهب را سرکوب کنندۀ خواستهاى طبيعى بشرى و مانع ظهورشان ميداند. زيرا از نظر فرويد، مشکلات روانى بشر ناشى از ماهيت جسمى و ساختارهاى طبيعت بشرى بوده و حل ناشدنى هستند. و همين است که امروزه در بلاد غربی (و به شیوۀ رسمی)، با توجه و تأثر از مبانى مادى و داروينى و فرويدى، نهاد و روشى براى اصلاح و صالح سازى و تربيت معنویِ افراد وجود ندارد، و در آن ممالک جهت پیشبرد کارها و حل و فصل امور مختلف اقتصادى و سياسى و اجتماعى و....... تکيۀ اصلى روى تکنیک و جاسوسى و غرامت مادى است! و در آنجا کسى به کسى اعتماد ندارد؛ و مثلا حتى دو همسر را مانند دو فرد مُجزا نگاه می کنند. البته همسران هم اعتمادى به يکديگر ندارند و اقتصادشان نيز براى روز جدايى مُجزا می باشد؛ بگذریم از اینکه جوامع غربی بسوی زندگی فردی و تک نفره حرکت کرده و بسیاری از آنها همین حالا به تنهایی زندگی را سپری می نمایند. بدین ترتیب، در غربِ مادی و ماده گرا «دين، معنويت، انسانيت، دوستى، شرافت، پاکى، خيرخواهى، تعاون، عزت نفس، قناعت، اخوت و......» بسیار مختصر و تشریفاتی و محصور در بعضی اشارات و مراسمات صوری گردیده و بکلى بى معنا شده است، و «فرديت و زندگى فردى و فرهنگ خودخواهانه» باعث شده که مردم حتى کمتر همديگر را بشناسند. بدیهی است که نظام ماده گرا و سرمايه دارى هم آشکارا نظام «ماده و استخدام و مراقبت و غرامت» را جانشين دين و صالح شدن و همه چيز کرده است، و حقا که در غرب ماده و تکنیک و مراقبت اساس و پايه بوده و داراى سلطۀ مطلقه هستند.
۴-
ماکياوليت و بى عقيده اى ماکياوليت (مأخوذ از افکار ماکیاولی) راه و روشِ متحقق ساختن اهداف سياسى و اقتصادى و وسيلۀ حصول تسلط و سلطه گرى است. ماکياوليت که بيانگر ماهيت سياست غربى است، اصل و اصولى را به رسميت نمی شناسد، اما در عين حال از هر چيزى براى رسيدن به هدف (قدرت و سلطه و انحصار) استفاده می کند و به هر چيزى که لازم آيد تظاهر مينمايد و آنها را سرپوش و وسيلۀ فريب بشريت قرار می دهد. در ماکياوليت رسيدن به هدف و غلبه کردن اصل مسئله است، به هر وسيله و حيله اى که ممکن گردد، و از این جهت ماکياوليت به اين جمله مشهور و در آن خلاصه شده است: «هدف وسيله را توجيه می کند». و چون وسايلى که براى رسيدن به اهدافِ نامشروع بکار گرفته می شوند اکثرا فاسد و حيله گرانه و کذابانه هستند، در نتيجه ماکياوليت به سياست «دروغ و حيله گرى» مشهور شده است. و چونکه در پنج قرن گذشته اين سياست غربى و استعمارى بوده که بر جهان مسلط بوده، خود سياست و کار سياسى هم دروغ و دروغگويى و حيله گرى فهم شده است. براى مثال سلطه گران غربى جهت توجيه و سرپوش گذاشتن به وحشيگرى و غارتگرى خود در گذشته از اصطلاح «استعمار» که به معناى آبادسازى و شکوفا سازى است استفاده کرده اند؛ و از اين طريق وانمود کرده اند که آنها براى آبادانى و شکوفا کردن بلاد فقير و غير آباد به آن مناطق گسيل شده اند؟! و خوب الآن بوضوح مى بينيم که حتى کلمۀ استعمار مظهر سلطه گرى و غارتگرى شده است. و اکنون نیز همين سلطه گران و غارتگرانِ استعماری به شیوۀ جدیدی (استعمار نو) در راه سلطه گرى و غارتگرى خود از کلمات آزادى و مردمسالارى و حقوق بشر استفاده ميکنند؛ و در عین حال اظهار وجود و استقلال و آزادى و آبادانى هيچ مملکت و مردمی را تحمل نمى کنند و توان «استقلال و آزادى و رشد» را از تمام بشريت سلب کرده اند و دائماً در پى جنگ و تخريب و فروش سلاح و خونريزى هستند، تا جایی که ميخواهند کل جهان را علناً و عملاً تک فرهنگى و تک قطبى سازند و بر تمام جهان مسلط شوند. و اين همان ماکياوليت است؛ اينست سياست ماکياولى و حیله گرانه! و اينست که حتی علم سياست به علم دروغ و حیله گری مشهورشده است! و انسان سیاسی هم یعنی انسانی کذاب و دروغگو (فهمی که از مصادیق سیاست ماکیاولی اخذ شده است). و خوب باید انتظار داشت که اگر سلطۀ استعماری و استبدادی به درازا بکشد، فهم و موضع فرزندان ما دربارۀ اصطلاحات آزادى و حقوق بشر و دمکراسى نیز همان فهم و موضعى باشد که ما و جوامع مستعمره از اصطلاح زيبا و انسانى «استعمار» داريم؛ اصطلاحى که بوسيلۀ سوء استفادۀ استعمارگران و غارتگران غربى و ماکياوليهاى ضد بشرى و عملکرد سلطه گرانۀ آنها مسخ و فاسد شده و امکان استعمال آن (به معناى خودش) تاحد زيادى از بين رفته است. بدين صورت ماکياوليت متکى به حيله و خِداع بوده و وسيله اش تظاهر به آنچه «جذاب و انسانى و باب روز» است، و هدفش غلبه کردن و تحقق سلطه گری و استخدام بشریت بر اساس معلومات گمراه کننده است.
در سايۀ مبانى چهارگانۀ فوق الذکر،
انحصارطلبى و سلطه گرى و جهان گشايى و استعمارگرى و غارتگرى، به ذات و
ماهيت فرهنگ غرب بدل شده، و نظرا
و عملا دولتهای غربى مصدر و مادر جهان گشايى و سلطه گرى و خونريزى شده اند.
و حالا نیز همين غربيان! رسما و عملا جهان را و منابع طبيعى و انسانى آن را
به تصرف و انحصار خود درآورده و جهان را به جنگل درندگان و سلطۀ اقويا
تبديل کرده و ثروتهاى غارت شده را بسوى غرب سرازير ميکنند؛ و بقيۀ جهانيان
نیز در فقر و بيکارى و زير بار قروض غربى! کمرشان خم شده و اسير و بردۀ غرب
شده اند. و اما همين جهان گشايى واضح و آشکار،
در دستگاه خبرى استعمار، با
توجه به اصل ماکياوليت «جهان گرايى - گلوباليسم» تعريف و تبليغ می
شود.
مَبانی غربی
در تضاد با
جهان گرایی
در فرهنگ غربی
(و بنابر مبانی ذکر شده)،
اقوياء پيروز
تلقی شده
و ضعفاء محکوم به نابودى اند، و
به تبع آن،
غارت و چپاولگری
(بجاى تعاون و
همکارى)، تضاد و تنازع و جنگ
(بجاى تعدديت و همزيستى مسالمت آميز)، سلطه گرى و
استعمارگرى و
ایجاد
استبداد دست نشانده
(بجاى آزادى و برابرى و عدالت)، انحصارگرى و
غارت منابع طبيعى
و
ربایش
نيروى انسانی
در جوامع مختلف
(بجاى
رعايت
حقوق
و اصول انسانیِ
ديگران و برخوردارى همگان از حقوق اوليۀ
خویش)
و.....
مختصات این فکر و
فرهنگ
ضد انسانی و جهان گیرانه
را
شکل می دهند. و مثالهاى زندۀ عملکرد
دُوَل غربى و متکى به اين فرهنگ
ضد بشری
در
قرون معاصر
و در همۀ جهان عبارتند از:
«نسل
کشى در جوامعی که آن را تسخير کرده اند، برده سازى مردم آفريقا، استعمار و
امپرياليسم، ايجاد مرزهاى ساختگى و خونين ارضى در بلاد
مُستعمَره،
تحميل نظامهاى استبدادى دست نشانده، برافروختن دو جنگ عالمگير و مصيبت بار،
ساخت
سلاح
هسته اى و استعمال آن روى شهرها
و مردم
ژاپن و......».
بنابر
اين و با توجه
بدین
واقعيات
انکارناپذير
در ميدان تجربيات
۵۰۰
سالۀ
معاصر
غربى، نظام سياسى و اقتصادى
و فرهنگىِ که حاصل جهان بينى و انسان شناسى و جامعه شناسى و روش غربى است،
جهان گشايانه است نه جهان گرايانه.
زیرا
پايه هاى
مُسلَّم
جهانگرایی
عبارتند از:
«انسان گرايى، آزاديخواهى،
استقلال طلبى، فداکارى، تعاون و همکارى، همزيستى مسالمت آميز، برابرى طلبى،
تعدديت و کثرتگرايى، نفى جنگ و منع تسليحات ويرانگر، نفى سلطه گرى و نظام
تک قطبى و دو قطبى، و ديگر اصولى که بناى يک جهانگرايى و انسانگرايى
صادقانه را
بوجود می آورند».
و در همین راستا باید گفت: «انسان
گرايى در تضاد با ماده گرايى»
است، زيرا روح
و فرهنگ
فداکارانه پايۀ تعاون و همکارى و نافى تنازع بقاء و تصرف زورمدارانۀ منابع
طبيعى و
ثرَوات جوامع بشری
است.
بنابر این، ماهیت
اهل تنازع بقاء
(که در
قومگرایی
و دیگر مبانی خودپرستانه
تجلى
پیدا کرده)
نمی تواند جهان گرا و
متوجه منافع و مصالح جوامع بشری در سطح جهان باشد.
همچنین
جهانگرايى و برابرى طلبى در رابطه با منابع محدود؛
نيازمندِ
«فداکارى
و در نظرگرفتن همۀ
جوامع بشری
است،
نه تصرف و غارت و چپاول آنها؟!»
و چنين ملاحظه و در نظر گرفتنى!
در تضادِ
مطلق با انحصارطلبى و انحصارگرى غربى و ترويج اِفراط در مصرف کالاهاى
سرمايه دارى و استثمارجویانه
است. در بخش دوم اين مطلب، جهانگرایی
اسلامی
و اصول
و مبادی
آن و
نحوۀ
«تحقق اُمت واحده» بررسى خواهد شد.
سازمان موحدين آزاديخواه ايران
|