دکتر علی شریعتی
اشاره: این سخنان را از کلام آن شهید بر کاغذ نوشتم. اگر
عباراتی تکراری که به ضرورت سخنرانی ایراد شده را حذف کردم
و اگر کلماتی را به دلیل بد شنیدن اشتباه نگاشته ام و اگر
پا را از گلیم درازتر کرده و سخنان را پاراگراف بندی کرده
ام، مرا ببخشید. من نمیدانم که این سخنان قبلا در کتاب یا
مقاله ای منتشر شده اند یا نه. قسمتهایی از آن را در جاهای
مختلف خوانده ام اما همه را یکجا ندیده ام. اگر هست و من
خبر ندارم باز هم ببخشید. طه کامکار
امشب قرار بود که استادم و پدرم که هر چه هستم و هر چه
دارم از اوست، درباره علی و رنجهایش صحبت کند. دوستان از
من خواستند که این چند دقیقه ای را که تا مراسم احیا مانده من حرف بزنم. ولی من
نمیدانم در چنین لحظه ای و در چنین شبی چه حرفی باید زد.
برای من خیلی مشکل است امشب صحبت کردن. فکر کردم جای موضوع
سخنرانی که «علی و رنجهایش» بود از «پیروان علی»
و
«رنجهایشان» صحبت کنم.
و چه رنجی بزرگتر از این که ملتی عاشق علی باشد و عاقبت
یزید را داشته باشد؟
و چه رنجی بالاتر از اینکه کسانی که میبینیم در چه سطحی از
معنویت، از آگاهی، از منطق و از انصاف هستند باید از علی و
از مکتب علی سخن بگویند و مردم را با مکتب علی آشنا کنند؟
و چه رنجی بالاتر از این که در این دنیا یک ملتی، یک گروهی
هست که مارک علی بر پیشانی سرنوشتش خورده و از فقر، از
خواب، از تخدیر، از تفرقه و از کوتاه اندیشی، و از بدبینی،
ضعف و ذلت رنج ببرد؟
و چه رنجی بالاتر از این که الان میبینیم نسل قدیم ما
که به علی و به مذهب علی وفادار مانده، قدرت زایندگی خودش
و حرکت خودش را از دست داده، به جمود و توقف دچار شده، و
نسل آینده را نمیتواند به تاریخ و فرهنگ و مذهب علی پیوند
دهد و آنچه را که شهدای بزرگ شیعه و علمای بزرگ شیعه و
بزرگان و فداکاران و مردم عاشق شیعه به این نسل سپرده اند
را نمیتوانند به نسل بعد از خود انتقال دهند. این نسل کهنه
میشود. فرسوده میشود و شده است! و دارد رو به زوال میرود و
دارد میمیمرد. و جانشینش پوچی، و جانشینش فقر معنوی، و
جانشینش جهل و بریدگی و گسستگی با گذشته است.
و با علی!
الان در شرایط خاصی هستیم. هیچ شبی، هیچ لحظه ای بهتر
از این شب و این لحظه نیست که چنین مساله ای مطرح شود.
البته نه در چنین فرصتی و نه توسط کسی چون من. ولی چه باید
کرد؟ به هر حال چنین پیش آمده. من فرصت این را ندارم و حال
این را ندارم که خیلی با احساس حرف بزنم و خیلی با منطق و
شمرده حرف بزنم. فقط شما از هر کلمه من، مجموعه دردی را که
در پشتش انباشته است بفهمید.
فرصتی است که از دست میرود. یک نسل وسط بین نسل آینده و
گذشته وجود دارد. همه امید ما و سرمایه ما همین است. همین
گروهی که هنوز در جستجوی مذهب خودشان هستند و هنوز دغدغه
شناختن مذهب خودشان را دارند. و هنوز دوست دارند که علی
را، چهره راستین علی را بشناسند و مذهب علی را بشناسند و
راهش را و مکتبش را بشناسند. اما آنچه که بر آنها عرضه
میشود، برایشان قابل قبول نیست. فردا این نسل متوسط، واسطه
میان نسل گذشته و آینده، فرهنگ مذهبی ما و فرهنگ استعماری
آینده، نسلی که به هر حال پیوسته به یک روح مذهبی بوده و
نسل گسسته ای که پوک و پوچ پرورده خواهد شد، این نسل واسطه
وجود دارد. این نسل همیشه نیست. این گروه همیشه نخواهند
بود. این را به شما عرض کنم که ده سال دیگر، پانزده سال
دیگر، بیست سال دیگر، اگر حسینیه های ارشادی وجود داشته
باشد در این مملکت، و بگذارند که وجود داشته باشد، و
بهترین برنامه ها را هم برای جوانان و تحصیل کرده ها و
دانشجویان و نسل دانشگاهی داشته باشد
- بر اساس مذهب -
دیگر مثل امروز اینچنین ازدحام نخواهد شد. اینچنین
استقبال نخواهد شد. اینچنین نخواهد بود که برای یک مجمع
دینی، هزاران دانشجو هفت ساعت و هشت ساعت در بدترین شرایط
بیاید و به حرف مذهب گوش بدهد. دیگر دغدغه مذهبی در درونش
نخواهد بود. اگر نجنبیم و اگر کاری نکنیم.
چنین وقتهایی است که حالتی هست و شرایطی هست و عده ای
که هیچ وقت نمیآیند به این جور محیطها و اینجور مجالس و
اساسا مستمع عادی این مسائل نیستند، سرشان در زندگی فردی
خودشان گرمه یا در مسائل شغلی یا علمی یا هر صنفی، و گاه
به گاه و سال به سال چنین شبهایی میآیند، اینها هستند که
باید این پیام را بیشتر از همیشه بشنوند. این پیام را از
طرف یک روحانی، یک عالم، یک استاد، یک مرجع...
نه! نشنوید. از قول یک معلم بشنوید که مسیر را حس میکند با
تمام وجودش و میبیند که دارد از دست میرود و میبیند که
دیگر بیشتر از یک نسل فرصت نیست برای اینکه کاری بکند.
اگر واقعا به علی، به مکتب او، به مذهب، به اسلام، و به
آنچه که مجموعه مقدسات ما و اعتقادات ما را تشکیل میدهد
واقعا معتقدیم و واقعا عشق میورزیم و ایمان داریم، باید با
شدت و با سرعت و با ایثار و با آمادگی فداکاری و تحمل و
صبر و تلاش کاری بکنیم. دست به دست هم بدهیم. این بدبینی
ها، شایعه سازی ها، دروغ پردازی ها، حقه های شوم و بدآموزی
را که به نام دین، یا به نام علم، یا به نام روشن فکری، یا
به نام ضد دین، یا به نام تمدن، تکه تکه مان میکنند،
میانمان فاصله میاندازند، همدردها و همراه ها و هم سرنوشت
ها را از هم جدا میکنند و کسانی را که باید در کنار هم
باشند، رو در روی هم قرارشان میدهند تا از یک مشت، از یک
گروه اندکی که در این دنیا وجود دارد و میتواند برای
سرنوشت خودش و نه برای این مکتب و این مذهب کاری بکند،
مجموعه ای پراکنده، مضمحل، رو به متلاشی شدن، و در حال
درگیری دائمی داخلی و بهترین فرصتها را در حال فحش دادن به
هم، دشنام دادن به هم، به روی هم پریدن، و همیدگر را مسخ
کردن، تکفیر کردن، به این شکل دربیاورند تا این که این
فرصت از دست برود. تا اینکه کسانی که باید رو در روی دشمن
بایستند، رو در روی همدیگر بایستند. و میبینیم که متاسفانه
دارند موفق میشوند.
ولی خوشبختانه تنها امید ما این است که این نسل میانین،
نسلی که نه زیر بار تحمیلهای غربی و فرهنگ جدید میرود و نه
قالبهای کهنه و فرسوده گذشته ای را که به نام مذهب
میخواهند برایش تعیین کنند میپذیرد و به دنبال کاری تازه
برای دین خودش، ایمان خودش است و در اولین وهله اش، شناختن
حقیقت مذهب خودش است، این آگاه است. این حس کرده. خطر را
متوجه شده. نیاز را با تمام وجودش حس میکند و احساس تعهد
درش به وجود آمده. و میبینیم هر جا که سراغی دارد و هر
کتابی و هر برنامه ای، هر کلاسی، هر سخنی که بویی از آنچه
که میخواهد احساس میکند، به طرفش هجوم میآورد. و با تمام
نیرو و با تمام ایمان خودش به آن عشق میورزد و به آن
وفادار میماند و خودش را متعهد احساس میکند.
کسانی که جزء این گروه نیستند. اما در برابر مذهب، در
برابر ایمانشان و در برابر سرنوشت مردمشان و در برابر
سرنوشت بچه هایشان و در برابر سرنوشت آینده مملکتشان و
عزتشان و نفسشان، احساس مسؤولیت دارند، باید از تنها
پایگاهی و تنها نیرویی که برای آینده وجود دارد و میتواند
برای این مذهب کاری کند در این قرن، باید از اینها
پشتیبانی کنند. باید با قلم، با قدم، با حتی کلمه یاری
کنند و باید راه را بکوبند برای پیشروی فکری و پیشروی ذهنی
و اجتماعی این گروه. و برای اینکه بهترین امکانات را اینها
داشته باشند برای اینکه به آرزوی خودشان که شناخت حقیقت
دین خودشان است، بپردازند و موفق بشوند.
رنجهای پیروان علی، بیشتر از رنجهای خود علی است. برای
اینکه رنجهای خود علی جز رنجهای پیروانش نیست. علی بزرگتر
از آن است که از رنجهای خویش رنج ببرد. برای این است که
میبینیم وقتی که در برابر کفر، و در برابر شرک، و در برابر
دشمن رویاروی، در احد، در حنین و در بدر میجنگد مثل شیر
میغرد. اما وقتی در میان پیروان خودش است، در میان شیعیان
خودش است، در مسجد کوفه خلیفه است، و همه شیعیان او
پیروانش حلقه زده اند، آنجاست که فریادهای علی را میشنویم.
و آنجاست که با شدت و با خشم و در حال ناتوانی از فشار درد
به صورت خودش سیلی میزند.
و امروز - آن روز! - و امروز و امشب که علی کشته شده،
ضربه خورده، این یک سرنوشت و حیات و یک وجود دیگری نیز
تداعی میشود و آن کشته شدن، ضربه خوردن و پایان یافتن حیات
و حرکت و سرنوشت مکتب او، پیروان او، فرهنگ او و مجموعه
اندوخته های عزیزی است که او و پیروان او و خاندان او و
فرزندان عزیز او برای ما گذاشته اند. و یکی از بزرگترین
دردهای علی این است که ارزشهای او که در سطح زمان و زمین
نمیگنجد، باید به دست ما بیافتد و ما متولیش باشیم و ما
مسوول شناختش، مسوول عمل کردنش، مسوول پیروی کردنش و مسوول
آگاه کردن بشریت به این مکتب نجات بخش باشیم. این بزرگترین
رنج است.
امشب یک شب بسیار بزرگ، عظیم، دردآور و شبی است که
خاطره علی نه تنها همه رنجهای این روح بزرگی که از تمام
جهان بزرگتر است را تداعی میکند، بلکه خاطره رنج همه مصیبت
زدگان، همه محرومان و همه ستم دیدگان تاریخ بشری را تداعی
میکند. برای اینکه علی تجسم عدالت مظلوم در تاریخ بشر است.
علی نه تنها قرآن ناطق است، بلکه آزادی ناطق است. عدالت
ناطق است. انسانیت متعالی ناطق است. و همه رنجها و شهادتها
و شکنجه ها و شلاقهایی است که بشریت خورده و انسانیت رنج
دیده و از همه ستم ها و همه پریشانی ها و همه خیانتها که
در روح و وجدان بشریت رنج میبرد، در چهره علی و در حلقوم
علی رنج میبرد.
رنج علی این است و این است که امشب تا شمشیر را در فرق
خودش و در نفس خودش حس میکند، اولین کلمه ای که از جانش
کنده میشود، این است که: «فزت و رب الکعبه.» قسم به خداوند
کعبه که نجات پیدا کردم.
چگونه میشود یک روحی احساس داشته باشد، یک روحی انسان
باشد، و علی را عاشقانه نستاید و علی همه چیزش نباشد. علی
در هر دو چهره، در اوج کامل است. هم در چهره بزرگ زندگی
او، هم در چهره مجموعه ای از همه ابعاد متعالی و ارزشهای
متعالی، انسان -همان انسانی که مطرود همه فرشتگان است و
خلیفه خداوند است- و هم دشمنان علی، در اوج کمال جنایت و
شیطنت و در ابعاد پلیدی انسانی هستند. و هم خاندان علی و
خانواده اش، مجموعه افراد متعالی یک خاندانی را که در ذهن
بشریت مطلق پرست تصور میتواند کرد، جمع کرده. زیر یک سقف!
در یک چهار دیواری!
بسیار ساده تر خواهد بود اگر یک نویسنده ای، یک متفکری،
طول تاریخ بشر را بگردد و برای هر نوعی، برای هر ارزشی و
برای هر تیپی، یک قهرمان متعالی و برتر پیدا کند. در طول
تاریخ در همه ملتها اگر بگردد، میتواند به عنوان نمونه
متعالی یک زن، یک زنی را در یک قرنی در یک ملتی پیدا کند.
و به عنوان نمونه متعالی یک انسان، یک مرد، یک قهرمان، یک
شهید، میتواند در طول تاریخ بگردد، در میان شهدا و از میان
آزادی خواهان و از میان مردان بزرگی که برای آزادی مردم،
اسارت خودشان را انتخاب کردند و برای زندگی مردم مرگ
خودشان را انتخاب کردند، پیدا کند. و همچنین اگر کسی در
طول تاریخ بگردد، میتواند یک مادر بزرگ و نمونه برای همه
بشریت پیدا کند. اما همه اینها را در یک زمان، در یک نسل،
در یک اتاق داشتن، کاری است معجزه آسا بر خلاف طبیعت! بر
خلاف پیش بینی!
و علی چنین خانه ای دارد. همانطوری که گفتم، خانه او
خانه ای است که مردش علی است و زنش فاطمه است و پسرش حسین
است و دخترش زینب.
و خود علی مذهب یک قهرمان شمشیر زن و دلیر در راه
ایمانش در جبهه. مظهر یک نویسنده، متعهد، آگاه و قدرتمند،
که قلمش را در اختیار ارزشهای خدایی در انسان قرار داده،
قلمش مظهر ایمان است. سخنوری است که نه مانند سخنوران و
خطبای دیگر در خدمت اشرافیت، ارزشهای قومی یا قدرتهاست.
دربارها و بارگاه ها. زیباترین کلماتی را که فقط از درون
چانه علی میتوان شنید، و فقط از این حلقوم در میآید و از
این حنجره ساخته میشود، باز علی مظهر سخن است. سخن متعهد
آگاه زیبا و منطقی و استوار و اثر بخش و دگرگون کننده. و
علی مظهر یک دوست وفادار است. در برابر دوست بزرگش محمد!
در آن لحظه ای که تن سرد پیغمبر اسلام در زیر دستهای
علی قرار گرفته و علی بر روی این تن آب میریزد و بر
جگرش آتش، میبیند که در کنار گوشش، سرنوشتش تغییر پیدا
میکند.
و میبیند که در کنار دیوار خانه اش همه چیز عوض میشود. و
میبیند که سرنوشت خانواده اش و فرزندانش برای همیشه سرنوشت
زندانها و شهادتها و مسمومیتها خواهد بود. اما عشق و وفا و
محبت نسبت به دوست، حتی تن بی جان اوست که او را در طارکی
غرق کرده که همه چیز را از یاد برده. و برایش شرم آور است
که در چنین حالی که محمد در زیر دستان اوست، از سیاست سخن
بگوید و از قدرت سخن بگوید و از مصلت سخن بگوید.
انسانی که از ده سالگی در درون مهلکه و مهلکه های مبارزه و
در درون انقلاب رشد کرده و الان در برابر خیانت دوست باید
سکوت کند و رشد نشان بدهد و تحمل! برای اینکه در برابر
دشمن مشترک، میراث عظیمی که اسلام است، محفوظ بماند. و
بیست و پنج سال دم نمیزند. بیست و پنج سال از سی و سه
سالگی! یعنی اوج زندگی یک انسان در حالت طبیعی. همه اینها
به کشاورزی یا در خانه به تدوین قرآن میگذرد و یا میگذراند
تا اسلام که به او عشق میورزد و به شمشیر او و فداکاریهای
او قوام پیدا کرده، این سالم بماند. این فرزندش! و لو در
دامن یک مادر قصب کننده! و تنها انسانی است و مظهر و نمونه
منحصر به خودش تا حالا - بعدش را نمیدانم - انسانی که وقتی
به حکومت هم میرسد، اولین کاری که میکند یک کار انقلابی
است و تا وقتی میمیرد، انقلابی میمیرد. و این تنها حاکمی
است که در طول حکومتش انقلابی مرد و حتی از موقعی که تنها
بود و بی مسوولیت، انقلابی تر!
در طول بیست و پنج سالی که هیچ کاره بود و برکنار بود،
محافظه کار بود و از روزی که زمام یک امپراتوری بزرگ را به
دست گرفته، انقلابی شده. و این سرنوشتی است که همه انسانها
برعکس این سرنوشت را طی میکنند. همه انقلابی اند و وقتی
روی کار میآیند محافظه کار میشوند.
و مظهر یک انسان اندیشمند. یک حکیم بزرگ اندیشی که روحش از
سطح زمین و روزمرگی سوق داده و همه وجود را و همه فطرت را
دور میزند و جریان دارد و در عین حال در همان حالی مرغ
احساس و اندیشه اش در کائنات در پرواز است، وجدانش، روح
حساسش، دغدغه سرنوشت یک زن یهودی اسیر را دارد که در حکومت
او به سر میبرد و دشمن به او ستم کرده.
و نمونه اعلای طبقه کارگر. همین اندیشه ای که عالیترین
مفاهیم حکمت را در دنیا میسازد، و همین انگشتهایی که عالی
ترین نثر و شعر را خلق میکنند، همچون دست یک عمله در سنگها
و خاشاکهای مدینه چاه میکند، کار میکند، کاه میکند و
کشاورزی میکند و بار میکشد. طبقه کارگر در طول تاریخ چنین
سمبلی و چنین مظهری حتی در اساطیر ندارد.
این خودش است. آن خانواده اش است و آن دشمنانش! دشمنانش هم
تمام سگهای پلید در طول تاریخ، در برابرش ایستاده اند. کم
ندارد. نه از نظر نوع، نه از نظر کمیت. همه بی شرمی ها،
خیانتها، دشمنیها و زشتیها و پلیدی هایی که در برابر حق
ایستاده، در طول تاریخ، فرض بکنیم، از این سه جبهه خارج
نیست: یا جنایتکاران و ستمکاران و دشمنان صریح قسم خورده ی
با کمان و اسلحه روی آمده هستند که با حق میجنگند، یا عوام
جاهل و بدبخت و مفلوکی هستند که خودشان زندانی اند اما
ستایشگر زندانبان خودشان شده اند و دشمن نجات دهنده شان.
یکی از بزرگترین و شاید بزرگترین بدبختی ها و زشتیها،
بدبختی و زشتی یک قوم جاهلی است که به فریب و توطئه و
وسوسه دشمن، در برابر دوست قرار میگیرد به سود دشمنشان. و
نوع سوم: هم دردها، همراه ها، هم فکرها، هم درسها و هم
دینها هستند که با حق و حق پرست و با انسانی که در راه حق
همه زندگی اش را فدا کرده، هم گامند، معتقدند، میدانند کی
از چی رنج میبرد، میدانند که چه دشمنانی با او دشمنی
میکنند، و میداند که چرا باید این همه رنج ببرد، این همه
شکنجه ببیند، میداند! بهش معتقد است. دشمنان را میشناسد.
راه و روش و شخصیت او را میداند و بهش ایمان دارد. اما در
بین راه، به خاطر مسائل شخصی، به خاطر خودخواهی، به خاطر
غرض ورزی، به خاطر اینکه بار سنگین فقر را دیگر نمیتواند
تحمل کند، خیانت میکند. خائن است. و کنار میرود. این کنار
رفتن هزار جور است. یا کنار میرود و به راه دیگری را شروع
میکند، یا کنار میرود و مانع ایجاد میکند، یا کنار میرود و
به دشمن رویاروی صریح میپیوندد. و علی این هر سه جبهه را
داشت.
بنی امیه دشمنان رویاروی او هستند. طلحه و زبیر هم
پیمانهای او هستند که به او رای دادند. و دوستش هستند و در
جبهه او هستند در برابر جبهه بنی امیه. اما در نیمه راه
وقتی ابر خشن و سنگین علی را میبینند، کنار میروند. اما نه
اینکه به گوشه خانقاهی و یا زهدی، بلکه درست توطئه ای
میکنند علیه او، مثل توطئه ای که دشمن او میکند. و جهل
بدتر از همه! جهل. مردم ساده. مردم متعصب. مردم بی شعور.
مردمی که نمیتوانند تجزیه و تحلیل کنند. نمیتوانند تحقیق
کنند. نمیتوانند بررسی کنند. و شایعه را فقط قضاوت خودشان
و دین خودشان و ایمان خودشان و نظر خودشان قرار میدهند. و
همه اعتقاداتشان را از فضا میگیرند. فضایی که دشمن درش
اندیشه ها و شایعه ها و تهمتها و اظهار نظرها و قضاوت ها
را پراکنده میکند. و جاهل! قدرت تصمیم ندارد. قدرت تمییز
ندارد. جبهه دوست و دشمن را نمیتواند تمییز بدهد. جهت را
گم کرده و به صورت گوسفندانی در زیر دست گرگی که در لباس
چوپان درآمده، رام او هستند و حتی علیه چوپانی که برای
نجات آنها تمام عمرش را با گرگ رویاروی درگیر بوده، بسیج
میشوند. خوارج!
در سه جبهه میجنگد. صفین، نهروان و جمل. در این سه جبهه
این سه نیرو هستند. خیانت دوست خیانت کار، دشمن رویاروی
ستمگر و جنایتکار و همچنین عوام متعصبی که آگاهی و شنود
ندارند و بازیچه دشمنند برای نابود کردن دوست. و میبینیم
در نهایت علی به شمشیر گروه سوم بالاخره کشته میشود.
حتی مرگ علی درد دارد. امشب .... بر پیروان علی! پیروان
علی! این چه مصیبت بزرگتری است. پیروان علی که هم مثل بنی
امیه تویشان است و هم مثل ناکثین و طلحه و زبیرها و جملی
ها، هم فکر و هم دینها و همراه هایی که به خاطر غرض و
خودخواهی خیانت میکنند، و هم مثل خوارج، عوام متعصبی که
جهت را گم کرده اند و جیره خوار و نشخوار کننده های کلماتی
هستند که دشمنان به حلقومشان میریزند. و پیروان علی! جامعه
شیعه! و این یک رنج بزرگتر علی است. علی بعد از مرگش حیاتی
بارور تر از دوره زندگیش دارد. که در یکی از سخنرانی ها
گفتم. علی بعد از مرگش حیاتی بارور تر از دوره زندگیش
دارد. و علی بعد از مرگش رنجی و رنجهایی بزرگتر از پیش از
مرگش دارد. و او رنجهای بعد از مرگش ما هستیم. ما!
اگر به شمشیر آن متعصب ساده دل و بی شعور و ناآگاه و آلت
دست خارجی کشته شد و توانست بگوید: «فزت و رب الکعبه»، به
خدای کعبه دیگر نجات پیدا کردم، از رنج ما هنوز نجات پیدا
نکرده است. از رنج انتصاب او به ما و از رنج انتصاب ما به
او. برای رنج او یک کاری بکنیم. و برای تخفیف دردهای او یک
کاری بکنیم. و میدانیم چه کار باید کرد. امروز اگر کسی
بگوید معلوم نیست چه کار باید کرد، نمیدانیم چه کار
میتوانیم بکنیم، نمیدانیم چه خدمتی میتوانیم بکنیم، به
خودش دروغ گفته و به مردم. و یا به هر دو. هر کسی بیش و کم
میداند که چگونه میتوان کاری کرد و خودش چه کاری میتواند
بکند.
و امشب شبی است که به هر حال، همراه با درد است. همراه با
سوگ است. همراه با رنج است. نه سوگ علی. سوگ خودمان. و
همراه با یک خاطره ای است که به هر حال تمام روح را به آتش
میکشد. و بنابراین مجال اندیشیدن به مسائل دیگر نیست. و
حال و دل حالت اضطراب، غلیان، ناآرامی و گدازندگی خاصی
دارد که در چهره شماها و در فضای این مجلس کاملا محسوس
است. این است که من فکر کردم که به جای هر حرف دیگری
بیاییم از مکتب و زبان و روش و بیان یکی از فرزندان او،
یکی از پیشوایان ما، امام سجاد، کسی که سرنوشتش به ما خیلی
شبیه بود. کسی که نه میتواند بجنگد و نه میتواند حتی
بمیرد. و کسی که امکان هرگونه سخن گفتن و حتی گریستن و
نادیدن از او گرفته شده. و کسی که پس از آن شهادت تنها
مانده. در شهر خودش غریب مانده و جز اینکه با خداوند همه
عقده ها و همه دردها و همه احساسها و همه آرزوهایش را
بنالد، چاره دیگری و راه تنفس دیگری ندارد. و به تقلید او
و به عنوان هماهنگی و تشابه با سرنشت او، اجازه بدهید متنی
را که لابد خوانده ایم غالبا به نام نیایش که من نوشته ام
اما بر سبک جهت او، کار او و فلسفه نیایش او. که فلسفه
آگاهی و نیاز و عشق و جهاد در دعاست.
دعا در طول تاریخ، در همه مذاهب، تجلی عشق و نیاز انسان
بوده. در برابر معبود و بزرگ خودش. خداوند! اما در اسلام
یک بعد سوم به آن اضافه شده: آگاهی! حکمت! اندیشه! در متن
دعای اسلامی. و امام سجاد بعد سومی به آن اضافه کرده:
جهاد. و مبارزه. و درگیری و کشمکش انعکاس همه دردهای مردم
در دعا. این است که دعایی است دارای چهار بعد. با چنین
مکتبی و با چنین درسی که او به ما آموخته، برای نیایش
کردن، به مناسبت چنین شبی و به مناسبت تناسب احساس و حال و
نیازی که همه داریم، اجازه بدهید که من این متن را بخوانم
چون من چیز دیگری نمیتوانم بگویم و شما هم فکر نمیکنم حال
شنیدن چیز دیگری داشته باشید.
موافق هستید یا ...؟
(همهمه جمع و چند صلوات)
البته خلاصه اش میکنم چون دیگر فرصت نیست.
خدایا! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری
لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم. و مردنی عطا
کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم. (برای اینکه هرکس
آنچنان میمیرد که زندگی میکند.)
خدایا! بگذار تا آن را (مرگ را) من خود انتخاب کنم. اما
آنچنان که تو دوست میداری.
خدایا! تو چگونه زیستن را به من بیاموز. چگونه مردن را خود
خواهم آموخت.
خدایا! مرا از این فاجعه پلید مصلحت پرستی (که دین ما شده
الان) که چون همه گیر شده، وقاحتش از یاد رفته، و بیماریی
شده است که از فرط عمومیتش هرکه از آن سالم مانده باشد
بیمار مینماید، مصون بدار. تا به روایت مصلحت، حقیقت را
ذبح شرعی نکنم.
خدایا! مگذار که ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر
مرا با کذبه دین، با حمله تعصب و حمله ارتجاع هم آواز کند.
که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد. که دینم در پس وجهه دینی
ام دفن شود. که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد.
که آنچه را حق میدانم، به خاطر آنکه بد میدانند، کتمان
نکنم.
خدایا! میدانم که اسلام پیامبر تو با «نه» آغاز شد. «لا
اله الا الله» خدایا! میدانم که اسلام پیامبر تو با «نه»
آغاز شد. و تشیع دوست تو نیز با «نه» آغاز شد.
مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی به اسلام عاری و
تشیع عاری بی ایمان گردان.
خدایا! مسوولیتهای شیعه بودن را (چقدر سنگین است و چقدر
سبکش کرده اند) که علی وار بودن و علی وار زیستن و علی وار
مردن است، و نه علی وار پرستیدن و علی وار اندیشیدن و علی
وار جهاد کردن، و علی وار کار کردن و علی وار سخن گفتن و
علی وار سکوت کردن است، تا آنجا که در توان این بنده
ناتوان علی است، همواره نمایان نما. به عنوان من علی وار،
یک روح در چند بعد، خداوند سخن بر منبر، خداوند پرستش در
محراب، خداوند کار در زمین، خداوند پیکار در صحنه، خداوند
وفا در صداقت محمد، خداوند مسوولیت در جامعه، خداوند قلم
در نهج البلاغه، خداوند پارسایی در زندگی و خداوند دانش در
اسلام، و خداوند انقلاب در زمان، خداوند عدل در حکومت، و
خداوند پدری و انسان پروری در خانه، و بنده خدا در همه جا.
در همه وقت. و به عنوان یک شیعی مسوول، یک شیعی وفادار به
مکتب و وحدت و عدالت که سه فصل زندگی علی است و رهبری و
برابری که مظهر علی است و فدا کردن همه مصلحتها در پای
حقیقت که وظیفه علی است.
خدایا! رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد. قوتم ده
تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمان افکنم. تا از آنها
باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند. نه از
آنها که پول دین میگیرند و برای دنیا کار میکنند.
خدایا! (این کلمه اخلاص، من چند ماه پیش این مطالب را
نوشتم و در ضمن متوجه چیزی شدم و آن هم مطلب ساده ای بود.
ترجمه قرآن مال قرن چهارم را نگاه میکردم نسخه خطی در
آستانه است. کتابخانه آستانه مشهد. آنجا اخلاص را معنی
کرده بود. خب همه میگویند پاکی و بی نظری و فلان و اینها!
آنجا اخلاص را کلمه ای معنی کرده بود که برای من آغاز کشف
بزرگی بود. «اخلاص = یکتایی» آدم هر کاری میکند صدتا چیز
میخواهد ازش. چند تا جهت دارد. چند تا هدف دارد. قر و غاطی
است. اما اخلاص چندتایی نیست. «یکتایی» است. تمام وجود آدم
یک بعد دارد. یک جهت دارد. دیگر هیچ چیز نیست. آن مرحله
اخلاص است. و عجیب است.) خدایا! تو را سپاس میگذارم که
هرچه در راه تو و در راه پیام تو (از اینجا حس کردن اخلاص
را) پیش تر میروم و بیشتر رنج میبرم، آنها که باید ما را
بنوازند، میزنند. آنها که باید همگاممان باشند، سد راهمان
میشوند. آنها که باید حق شناسی کنند، حق کشی میکنند. آنها
که باید دستمان را بفشارند، سیلی میزنند. آنها که باید در
برابر دشمن دفاع کنند، پیش از دشمن حمله میبرند. و آنها که
باید در برابر سم پاشی های بیگانه ستایشمان کنند، تقویتمان
کنند، امیدوارمان کنند، و تبرئه مان کنند، سرزنشمان
میکنند. تضعیفمان میکنند. نومیدمان میکنند. متهممان
میکنند. سپاس میگذاریمت. سپاس. (همین نعمت است. همین نعمت
بزرگی است. جز از این طریق آدم از اخلاص برخوردار نمیشود.)
تا در راه تو از تنها پایگاهی که چشم یاری داریم، و پاداشی
نومید شویم. (اگر من، یا ما، یا یک ... یا هر کس ...یا هر
گروهی در راه ایمان خودشان کاری کنند و عده از مردم
ستایشگرشان بشوند و قدرشان را بشناسند، شرک ایجاد شده.
پنهانی! یعنی در حالی که برای خدا کار میکنند یا برای
هدفشان کار میکنند، در عین حال به تصدیقها و تاییدهای عده
ای اشباع میشود خودخواهیشان. در اینجاست که خدا و دیگران
شریک میشوند در فعالیت و پوشش فداکاری فرد. اما همانهایی
که کمک کنند، اگر نکنند و بروند و حتی بدی کنند، آنوقت
دیگر آدم کسی را نخواهد داشت جز خداوند. و دیگر به هیچ جا
امیدی و گرایشی و کششی نخواهد داشت جز به یک جهت. یا نابود
خواهد شد. خب به درک. هر چیزی که نابود شد حتما محکوم به
نابودی است و اگر خواهد ماند و خواهد رفت، یک جهت دیگر
بیشتر برایش نمانده.) تو را سپاس میگذاریم تا در راه تو از
تنها پایگاهی که چشم یاری میداریم و پاداشی، نومید شویم.
چشم ببندیم. رانده شویم. تا تنها امیدمان تو شود. چشم
انتظارمان تنها به روی تو باز ماند. تنها از تو یاری
طلبیم. تنها از تو پاداش گیریم و در عتابی که با تو داریم
شریکی دیگر نباشیم. تا تکلیفمان با تو روشن شود. تا
تکلیفمان با خودمان معلوم گردد. تا حلاوت اخلاص را که هر
دلی اگر اندکی چشید، هیچ قندی در کامش شیرین نیست، بچشیم.
خدایا! اخلاص! اخلاص! من میدانم ای خدا. میدانم که برای
عشق زیستن و برای زیبایی و خیر مطلق بودن چگونه آدمی را به
مطلق میبرد. (مطلق فقط خداوند است و اخلاص مطلق شدن است.)
چگونه اخلاص این موجود نسبی را، این موجود حقیقی را که
مجموعه ای از احتیاجها و انتظارها و ضعفها و ترسهاست، مطلق
میکند. در برابر بیشمار جاذبه ها و دعوتها و ضررها و خطرها
و ترسها و وسوسه ها و توسلها و تقربها و تکیه گاه ها و
امیدها و توفیقها و شکستها و شادی ها و غمهای همه حقیر که
پیرامون وجود ما را احاطه کرده اند و دمادم ما را بر خود
میلرزانند، و همچون انبوهی از گرگها و روباه ها و کرکسها و
کرم ها بر مردار وجود ما ریخته اند، با یک خودخواهی عظیم
انقلابی. (خودخواهی آن خود انسانی است. آن خود خدایی است
که در آدم است. اگر این خودخواهی به آدم دست دهد، آنوقت
انسان به مطلق میرسد. تمام بدبختیها این است که ما
خودخواهی نداریم. «خود» را نمفهمیم چیست. یعنی تمام هیکل
این بابا به صورت یک فک درمیآید برای اینکه چیزی گیرش
بیاید. خودخواهی نداریم. خودخواهی نداریم. نمیفهمیم که روح
خداوند در او خانه دارد. او «خود» را اگر کشف کنیم، با یک
خودخواهی عظیم که معجزه ذکر است. ذکر! نبوت، قرآن، ذکر
است. آدمی که فراموش کرده «خود» است اگر فقط به یادش بیاید
کارش تمام است. و قرآن کارش همین است. رسالتش این است.) با
یک خودخواهی عظیم انقلابی که معجزه ذهن است و زاده کشف
بندگی فروتنانه خویشتن خدایی انسان است، (همان «خود»ی که
این همه غرور دارد که خدایی است، همان با احساس بندگی
فروتنانه لازم و ملزوم همند. آدمهایی که در خطر زندگی
روزمره مغرورند، خودخواهی ندارند. و آنهایی که در اوج
بندگی و خشوع زندگی میکنند، خودخواهی خدایی دارند.
تواضعهای علی و بندگیهای علی و عظمتش که هر دو، دو روی سکه
وجودی او هستند، اینجوری فهمیده میشود.) .... با یک
خودخواهی عظیم انقلابی که معجزه ذهن است و زاده کشف بندگی
فروتنانه خویشتن خدایی انسان است، ناگهان عصیان میکند.
عصیانی که با انتخاب تصمیم مطلق به حقیقت مطلق فرا میرسد و
از عمق فطرت شعله میکشد و سپس با تیغ بوداوار بی نیازی،
(بودا بی نیازی مطلق را برای انسان آورده. در اوجش.) ... و
سپس با تیغ بوداوار بی نیازی بی پیوندی و تنهایی مجرد
میشود. (انسان تر) و آن گاه از بودا فراتر میرود و با دو
تازیانه «نداشتن» و «نخواستن» (تمام بدبختیهای عالم مال
این دو کلمه است: یکی «داشتن»، یکی «خواستن». داشتن محافظه
کارش میکند، خواستن ذلیلش میکند و چاپلوس و متملق و تسبیح
گوی.) ... از بودا فراتر میرود و با دو تازیانه
«نداشتن» و «نخواستن» همه آن جانوران را آدم خوار را از
پیرامون انسان بودن خویش میتاراند و آنگاه آزاد، سبکبال،
غسل کرده و طاهر، پاک و پارسا، «خود» شده و مجرد، و
رستگار، انسان شده و بی نیاز، به بلندترین قله رفیع معراج
تنهایی میرسد. و آنجا همه «من» های دروغین و زشت را که
گوری است بر جنازه شهید آن «من» راستین و زیبا و خوب که
همیشه در این مدفون است و از چشم خویشتن نیز مجهول، و از
یاد خویشتن نیز فراموش، فرو میریزد. با ذکر، و با جهاد
بزرگ، و با مردن پیش از مرگ. (جهاد اکبر، موتوا قبل أن
تموتوا) ... با ذکر، با جهاد بزرگ، و با مردن پیش از مرگ
از درون به هجرت آغاز میکند. هجرت از آن که هست به سوی آن
که باید باشد. تا به اخلاص میرسد. و «بودن» آدمی به
«خلوص». خارج شدن، خالص شدن برای او، به روی او. و چه خوب
یاد کرد یک مفسر قرآن سهم کلمه شناسی فارسی هزار سال پیش.
«اخلاص» = «یکتایی». آری! «یک تویی» آنگاه اینچنین بنده ای
خاشع که به بندگی، خداگونه ای شده است در زمین. و اینچنین
دوستی خاکی (انسان) که در دوست داشتن به خوی خدایی شده
است. چه دوست، چه دوست داشتن، اگر به اخلاص رسیده باشد،
دوست را به دوست همانند میکند. اینجور آدم از زندگی، زنده
تر است و از خوشبختی جدی تر! (بالاتر از آن دغدفه خوشبخت
بودن است.) ... از زندگی، زنده تر است و از خوشبختی جدی
تر! نیاز، هراس، چشمداشت، حق شناسی، حق کشی، خطر، امنیت،
سود و زیان، دشمنی ها و دوستی ها، نفرین ها و آفرین ها،
شکستها و توفیقها، شادیها و غمها، که گرگها و کرکسهایی
بودند وحشی و آدمخوار، اکنون حشراتی شده اند، بازیچه حقیر
این مرد. و مرد، جزیره ای در خویش، در اقیانوس وجود، تنها،
به خویش، اقلیمی از چهار سو محدود به خویش، بی خطر موج، بی
نیاز ساحل، نیلوفری روییده از لجن، سر کشیده از آب اما بی
آلایش آب. شکفته و گسترده در زیر بارش خورشید، مکنده
آفتاب! (این آدم در زندگی، انسان در زندگی، اینگونه میشود
در برابر پرتو. در برابر آفتاب.) و اکنون اوست که میتواند
زندگی کند. تنها با طعام عقیده و شراب جهاد. و بمیرد.
شهیدوار! به همان زیبایی و درستی و آزادگی که زندگی میکند.
و اوست که چون صوفی نیست (این آدم به اینجا رسیده، به
قله!) ... و اوست که چون صوفی نیست، شیعه است. بودایی
نیست، مسلمان است. در همین معراج تجرد نمیماند. بازمیگردد.
به سوی خاک. به سوی خلق. با کوله بار سنگین مسوولیت. بار
سنگین امانت. تا بنگرد بر چهره یتیمی که بر او به خشونت
تشر زده است. (دیگر مثل عارف آن بالا نمیماند.) ... تا
بنگرد بر چهره یتیمی که بر او به خشونت تشر زده است. بر
گرده اسیری که بر آن تازیانه خط کبود ستمی نقش کرده
و بر گرسنه خاموشی که شرم، مجال مستمندی به وی نمیدهد. و
بر توده ای که ظلم را تمکین کرده و بر ملتی که نجات میطلبد
و بر نسلی که قربانی میشود و بر اسبی که قهرمان میطلبد. و
بر هرچه در زیر آسمان میگذرد. و او (یک آدم به احساس
رسیده) ... و او برای از دست دادن، برای رنج کشیدن، برای
تحمل کردن و برای مردن تردید ندارد. مرگ نه حلاج وار: مرگی
پاک در راهی پوچ! که علی وار: برای خشنودی خدا. یعنی در
خدمت به خلق. برای چنین آدمی، تنها کاری است (مردن) که خود
نیز از آن سود میبرد. (برای همین است که میگوید «فزت و رب
الکعبه».) و این است که حسین در پایان آن روز سرخ، در موج
خون همه کسانش، آراسته، شسته و عطر زده و جامه زیبای خویش
پوشیده. نسیم شهادت که بر او قوی تر میوزد، و بوی خون خویش
را که صریح تر استشمام میکند، از شوق بی تاب تر و از شادی
برافروخته تر میشود. تا آنجه که خصم نابینایی نیز میبیند.
و با شگفتی و سرزنش میپرسد: «مگر داماد شده ای پسر ابی
طالب؟» و پاسخ میدهد. سرفراز! سرشار پیروزی که: «آری.»
حجله را آراسته اند. همسر زیبای شهادت که با مرگ عقد زندگی
بسته است، اکنون وارد میشود. و علی. تا لبه زهرآگین پولاد
را در پرده های مغزش حس میکند، احساس میکند که بار سنگین
آن امانتی که آسمان و زمین و کوه های سنگ را میشکند، از
دوشش افتاد. آزاد شد. از شوق گویی مژده ای را فریاد میکشد.
«فزت و رب الکعبه». اخلاص: یکتایی در زیستن. یکتایی در
بودن. «یک تویی» در عشق.
من این تکه آخرش را از این میخوانم و با اجازه شما ختم
میکنم.
ای خداوند! به علمای ما (در این شبی که درست آغاز و پایان
یک منحنی سرنوشت است. این شبی که خیلی خیلی برای ما معنی
دارد. خیلی! تمام وجود ما را مشتعل میکند. در چنین شبی آن
خواستها، دستها و نیازهایمان را عرضه کنیم. بر خویش. نه بر
خداوند.) ای خداوند! به علمای ما مسوولیت، و به عوام ما
علم، و به مومنان ما روشنایی، و به روشن فکران ما ایمان، و
به متعصبین ما فهم، و به فهمیدگان ما تعصب، و به زنان ما
شعور و به مردان ما شرف و به پیران ما آگاهی، و به جوانان
ما اصالت، و به اساتید ما عقیده، و به دانشجویان ما نیز
عقیده، و به خفتگان ما بیداری، و به بیداران ما اراده، و
به مبلغان ما حقیقت، و به دینداران ما بیم، و به نویسندگان
ما تعهد، و به هنرمندان ما درد، و به شاعران ما شعور، و به
محققان ما هدف، و به نشستگان ما قیام، و به راکدان ما
تکان، و به مردگان ما حیات، و به کوران ما نگاه، و به
خاموشان ما فریاد، و به مسلمانان ما قرآن، و به شیعیان ما
علی، و به فرقه های ما وحدت، و به حسودان ما شفا، و به
خودبینان ما انصاف، و به فحاشان ما ادب، و به مجاهدان ما
صبر، و به مردم ما خودآگاهی، و به همه ملت ما همت تصمیم و
استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخش.
ای خدای کعبه! این مردمی را که همه عمر، هر صبح و شام در
جهان رو به خانه تو دارند، رو به خانه تو میزیند، و رو به
خانه تو میمیرند، این مردمی را که بر گرد خانه ابراهیم تو
طواف میکنند، قربانی جهل شرک و در بند جور نمرود مپسند.
و تو ای محمد! پیامبر بیداری و آگاهی و قدرت! در خانه تو
حریقی دامن گستر در گرفته است. و در سرزمین تو سیلی بنیان
کن و خانواده تو دیری است که در بستر سیاه ذلت به خواب
رفته است. بر سرشان فریاد زن. «قم. فأنذر.» بیدارشان کن.
و تو ای علی! ای شیر! مرد خداوند! رب النوع عشق و شمشیر!
ما شایستگی شناخت تو را از دست داده ایم. شناخت تو را از
نسلهای ما برده اند. اما عشق تو را علی رغم روزگار، در عمق
وجدان خویش در پس پرده های دل خویش همچنان مشتعل نگاه
داشته ایم. چگونه؟ چگونه تو عاشقانه خویش را در کاری رها
میکنی؟ تو ستم را به زنی یهودی که در ذمه حکومتت میزیست
تاب نیاوردی و اکنون مسلمانان را در ذمه یهود ببین. و ببین
که بر آنها چه میگذرد. ای صاحب آن بازو که یک ضربه اش از
عبادت جن و انس بدتر بود. ضربه ای دیگر!
و شما دو تن! ای خواهر! ای برادر! ای شما که به انسان بودن
معنا دادید، و به آزادی جان، و به ایمان و امید «ایمان» و
«امید»، و با مرگ شکوهمند خویش به حیات زندگی بخشیدید.
آری. ای دو تن! از آن روز دردناک خیال نیز از تصورش
میهراسد و دل از دردش پاره میشود، چشمهای این ملت از اشک
خشک نشده است. توده ما قرن هاست که در تب شما و در عشق شما
میگرید. مگر نه عشق تنها با اشک سخن میگوید؟ یک ملت در طول
یک تاریخ در اندوه شما ضجه میخورد به جرم اینکه تازیانه ها
خورده و قتل عام ها دیده، و شکنجه ها کشیده و هرگز برای یک
لحظه نام شما دو تن از لبش، و یاد شما از خاطرش، و آتش بی
تاب عشق شما از قلبش نرفته است. هر تازیانه ای که از
دژخیمی خورده است، داغ مهر شما را بر پشت پهلویش نقش کرده
است.
ای زینب! ای زبان علی در کام! با ملت خویش حرف بزن. ای زن!
ای که مردانگی در رکاب تو جوانمردی آموخت. زنان ملت ما،
اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان میافکند، به تو
محتاجند. بیش از همه وقت. جهل از یک سو به اسارت و ذلتشان
نشانده است و غرب از سوی دیگر به اسارت پنهان و تازه شان
میکشاند. و از خویش و از تو بیگانه شان میسازد. آنان را بر
استحمار کهنه و نو، بر بندگی سنتهای پوسیده و دلقکهای عفن،
بر ملعبه سازان تحصن قدیم و تفنن جدید، به نیروی فریادهایی
که بر سر یک شهر، شهر قساوت و وحشت میکوبیدی و بر پایه های
یک قرن، قرن جنایت و قدرت را میلرزانیدی، برآشوب. تا در
خویش برآشوبند و تار و پود این پرده های عنکبوت رنج و فریب
را بدرند و تا در برابر این طوفان بر باد دهنده ای که به
وزیدن آغاز کرده است، ایستادن را بیاموزند. و این ماشین
هولناک را که از آنها بازیچه های جدیدی میسازد، باز برای
استحمار جدید، برای اغفال جدید، برای پر کردن ایام فراغت،
برای بلعیدن حریصانه آنچه سرمایه داری برایشان میآورد.
برای عذت بخشیدن به هوسهای کثیف پوشالی، برای شور آفریدن
به تالارها و خلوتهای بی شور و بی روح اشرافیت جدید و برای
سرگرمی زندگی پوچ و بی هدف و سرد جامعه رفاه، در هم
بشکنند. و خود را از حرمهای اسارت قدیم و بازارهای بی
حرمت جدید، به امامت تو ای زینب! نجات بخشند.
ای زینب! ای زبان علی در کام! ای رسالت حسین بر دوش! ای که
از کربلا میآیی و پیام شهیدان را در میان هیاهوی همیشگی
قداره بندان و جلادان همچنان به گوش تاریخ میرسانی. زینب!
با ما سخن بگو.
ای دختر علی! مگو که بر شما چه گذشت. مگو که در آن صحرای
سرخ چه دیدی. مگو که جنایت آنجا تا به کجا رسید. مگو که
خداوند آن روز عزیزترین و خوشبوترین ارزشها و عظمتهایی را
که آفریده است، یکجا در ساحل فرات و بر روی ریگزارهای
چسبیده بیابان تف چگونه به نمایش آورد و بر فرشتگانش عرضه
کرد تا بدانند که چرا میبایست بر آدم سجده کنند. آری! ای
زینب! مگو که در آنجا بر شما چه رفت. مگو که دشمنانتان چه
کردند. دوستانتان چه کردند. آری ای پیامبر انقلاب حسین! ما
میدانیم. ما همه را شنیده ایم. تو پیام کربلا را، پیام
شهیدان را به درستی گذارده ای. تو خود شهیدی هستی که از
خون خویش کلمه ساختی. همچون برادرت که با قطره قطره خون
خویش سخن میگفت.
اما بگو ای خواهر! بگو که ما چه کنیم؟ لحظه ای بنگر که ما
چه میکشیم. دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با تو
بازگوییم. با تو ای خواهر مهربان. این تو هستی که باید بر
ما بگریی. ای رسول امین برادر! که از کربلا میآیی و در طول
تاریخ بر همه نسلها میگذری و پیام شهیدان را میرسانی. ای
که از باغهای سرخ شهادت میآیی و بوی گلهای نو شکفته آن
دیار را هنوز در پیرهن داری.
ای دختر علی! ای خواهر! ای که قافله سالار کاروان اسیرانی.
ما را نیز در پی این قافله با خود ببر.
و اما تو ای حسین! با تو چه بگویم؟ شب تاریک و بیم موج
و گردابی چنین هائل. و تو ای چراغ راه! ای کشتی نجات! ای
خونی که از آن نقطه زهراب جا به جا میتپید و میجوشید و در
بستر زمان جاری هستی و بر همه نسلها میگذری و از زمین حاصل
خیز راستی را سیراب خون میکنی و بذر شایسته را در زیر خاک
میشکافی و میشکوفانی و نهال تشنه ای را به برگ و بار و
خرمی مینشانی. آه. آری! ای آموزگار بزرگ شهادت! برقی از آن
نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن.
قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری
ساز. و کفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد
و فسرده ما بدم.
ای که مرگ سرخ را برگزیدی تا عاشقانت را از مرگ سیاه
برهانی. تا با هر قطره خونت ملتی را حیات بخشی و تاریخی را
به تپش آری و کالبد مرده و فسرده عهدی را گرم کنی و بدان
جوشش و خروش و زندگی و عشق و امید دهی.
ایمان ما، ملت ما، تاریخ فردای ما، کالبد مرده ی زمان ما،
به تو و خون تو محتاج است.
صلوات بفرستید.
|